یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زندگی گرچه پر از غم؛ لایقِ غم باد نیست

زندگی گرچه پر از غم؛ لایقِ غم باد نیست
گل مگر با اینهمه خارِ تنش دلشاد نیست

شادی و غم در کنار هم نمایان می شود
زندگی جز اجتماعِ یک هزار اضداد نیست

دل مرنجان با هزاران آرزویِ بی اساس
آرزوها جز خزانی در مسیرِ باد نیست

دائما در فکرِ جمع و ضرب و تقسیمش مباش
چون حسابش منطبق با جدولِ اعداد نیست

زندگی یک لحظه و آن را چنان فرهاد باش
گرچه یک لبخندِ شیرین طالعِ فرهاد نیست


علی پیرانی شال

ماهیِ کوچک درونِ تُنگِ خود غرق آنچنان

ماهیِ کوچک درونِ تُنگِ خود غرق آنچنان
در خیالش کلّ هستی و جهان باشد همان

وسعتِ دنیایِ هر کس بسته بر افکارِ اوست
هرکه تفسیری نماید با خیالش از جهان

علی پیرانی شال

سیبی افتاد از درختی در کنارم بر زمین

سیبی افتاد از درختی در کنارم بر زمین
گفتم از شاخه می افتد هر کسی روزی چنین

هدیه ای گر بخشد این دنیایِ دون بر آدمی
باز پس میگیرد از او بخششِ خود را یقین


قصّه ی دنیا چنان یک دشتِ سرسبز و وسیع
تو همان صیدی که غافل از عقابی در کمین

زندگی چیزی بجز سیبی به رویِ شاخه نیست
دیر یا زود از سرِ شاخه می افتد بر زمین


عطرِ شور انگیزِ تو در خاطره ها دائمی ست
عودِ خوشبویی بمانی بینِ جمع و بهترین

علی پیرانی شال

گفتند که خوبم وَ خیالت به سرم نیست

گفتند که خوبم وَ خیالت به سرم نیست
این قصّه ولی قصّه ی چشمانِ ترم نیست

من یوسفِ افتاده به چاهِ دلم اکنون
چندیست که از حالتِ خویشم خبرم نیست

چون کوچه ی متروکِ درونِ دهِ ویران
آرامم و دور از تو دگر رهگذرم نیست


چون موج پیِ موج زند ضربه به من عشق
آن ساحلِ دریایم و راهِ دگرم نیست!

از درد پیِ درد پیِ درد چنانم
انگار نباشد غم و دردَت اثرم نیست

مانند درختی که بر افتاده زِ خاکش
دردی دگر از هَجْمه ی ضربِ تبرم نیست!

چون کوهِ دماوندم و پایم به تو زنجیر
از بندِ خیالِ تو توانِ سفرم نیست

من مرغِ به دامِ تو گرفتارم و امّا
روزی شوم آزاد دگر میلِ پرم نیست

علی پیرانی شال

عیدِ قربان و منم الساعه قربانت شوم

عیدِ قربان و منم الساعه قربانت شوم
امر فرما ذبح با شمشیرِ چشمانت شوم

حاجیان در مکّه و کعبه به دنبالِ تواند
من همینجا بر سرِ میثاق و پیمانت شوم

در کجا بارانی از مهرت نباشد آسمان؟
ای خوش آن دم نازنین سیرابِ بارانت شوم

گرچه پنهانی ولی نورت هویدا آفتاب
من فدایِ چهره یِ پیدا و پنهانت شوم

گندمِ عصیانِ دل را از سرِ راهم بگیر
تا مبادا از هوس در دامِ عصیانت شوم

گندمی گردیده عبرت در تمامِ عمر من
چون نمک خوردم دگر فکرِ نمکدانت شوم

علی پیرانی شال

می رود باران ولی یادت همیشه با من است

می رود باران ولی یادت همیشه با من است
یادِ تو با این دلم چون سنگ و شیشه با من است

تو اگر در حالِ شیرین بیخیال از حالِ من
هر شب از این بیستون آوازِ تیشه با من است


علی پیرانی شال

شکستی از جفا دل را هوایِ دل, چه دلگیر است

شکستی از جفا دل را هوایِ دل, چه دلگیر است
به دورِ از تو, نمیفهمی, همیشه کارِ دل گیر است

نگو هرگز تمامِ آنچه بینِ ما گذشت ای دوست
به دستِ من نبود و زندگی بسته به تقدیر است

نگاهِ ما اگر بر عزّتِ شاهی در این دنیاست
اساسِ ملکِ دنیا دائما در بندِ تدبیر است

مکن ویران دل کس را شکستن راحت و امّا
برای ساختن گاهی تمامِ عمرِ ما دیر است


شکستی آینه را گر برو و دم مزن دیگر
شکسته آینه, هرگز مگر قابل به تعمیر است!

علی پیرانی شال

درختِ کاجِ تنهایم, به رویِ صخره ای تنها

درختِ کاجِ تنهایم, به رویِ صخره ای تنها
همه چشمم به ره, شاید به ناگه از رهَتْ پیدا

مپرس از من چرا پایم به بندِ عشقِ تو زنجیر
بجز رویِ تو را بیند هر آنکس عاشقت آیا؟

اگر دیوانه باشد آنکه پایش بندِ بر عشق است
کسی عاقل تر از دیوانگان باشد درین دنیا؟


ببر درد و غم خود را به نزدِ آنکه می فهمد
نمی فهمد غمِ دل را مگر گردد دلی تنها

نگنجد فهمِ عشقِ ما به فهم و عقل تو ای شاه
به مصر هم شاه اگر باشی نمیفهمی زلیخا را


علی پیرانی شال