یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

انگار در نگاه تو باران نیست

انگار در نگاه تو باران نیست
رقص پرنده ها و درختان نیست
چندی است باغ آینه پوسیده ست
خورشید چشم های تو تابان نیست
چندی است چشم پنجره ها بسته ست
این وقت سال...فصل زمستان نیست
دیریست غیر داس و تبرها هیچ
صحبت میان گندم و انسان نیست
هم سفره های نان و سبو هستند

همسایه های روز پریشان نیست
ختم تمام کوچه به بازار است
یک کوچه هم به سمت خیابان نیست
گل ها هزار شاخه و گلدان هیچ
مردم هزار فرقه و فرقان نیست

سیدقاسم حسینی سوته

بی تو حال روح بیتابم فقط تغییر کرد!

بی تو حال روح بیتابم فقط تغییر کرد!
علت تحلیل اعصابم فقط تغییر کرد!
من اثاث خانه را یک یک عوض کردم، ولی –
خانه آن خانه ست، اسبابم فقط تغییر کرد!

بین عشق آسمانی و زمینی فرق نیست!
قبله ثابت ماند، محرابم فقط تغییر کرد!

از «ده شب» رفت تا نزدیکهای «پنج صبح»
در نبودت ساعت خوابم فقط تغییر کرد!

«عاشق بیچاره»، «مجنون روانی»، «دوره گرد»
بین مردم اسم و القابم فقط تغییر کرد!

شورشی کردم علیه وضع موجودم؛ ولی –
من رعیت ماندم اربابم فقط تغییر کرد!


شعر از: اصغر عظیمی مهر

از مرهم اشک ست؛

از مرهم اشک ست؛
روشن
چراغ دل!

فرشته سنگیان

تا میله ی قفس غزلستانی از پر است

تا میله ی قفس غزلستانی از پر است
پرواز هر پرنده تمنای اخر است

زندان به سجده های شبش غبطه میخورد
دیوار خسته منتظر دست لاغر است

خورشید اگر به فکر طلوعی دوباره نیست
در سایه سار حضرت موسی ابن جعفر است

باران بهانه کی کند آنجا که سال هاست
چشم فلک به نغمه تنهائی اش تر است

زنجیر اگر به طاقت پایش فرو نشست
دُردانه ای در آستانه ی تقدیس دلبر است

اینجا حریم خلوت بالحوایج است
اینجا نفس بهانه هر مشک و عنبر است

مشهد اگر به غربت دل می دهد جلا
آهو تر از بهانه ی بال کبوتر است

اینجا به عطر سیب دلاویز دلبران
حال و هوای خاطره باد صرصر است

علی معصومی

گاهی...

گاهی...
پشت پرچین خاطره ها
زیر چشمی نگاهم کن
ناگهان پشت درخت
پنهان شو
دست هایت را به سوی من نشان بده
گیسوانت را پریشان کن
در این جنگل مه آلود
راه را
تو نشانم بده

احمد عرشی

کبوتر با کبوتر باز هم با باز راضی نیست !

کبوتر با کبوتر باز هم با باز راضی نیست !
اگر از حال روزت دلبر طناز راضی نیست
اگر پیچیده موهایم به جور باد با پاییز
دلم بر گرمی دست عروسک باز راضی نیست
شبیه پادشاهی مست پیروزی دراین میدان
دلت جز بر زمین افتادن سرباز راضی نیست
من و مارا جدا از هم مکن آشوب می گیرم
خدا از دست های تفرقه انداز راضی نیست
از این بی آبرویی دامن شیطان چه می خواهد
که آتش هم به این حس جهنم ساز راضی نیست
اگر از نیل چشمان تو بگریزد دل و دینم !
به پیغمبر شدن بی مستی اعجاز راضی نیست .
بگیر از تلخی فنجان قهوه چشم هایت را
که فالم جز به مشق خواجه ی شیراز راضی نیست
خدا هم خوب می داند نداری طاقت دوری
به این چشمان لرزان پر از اغماز راضی نیست
پریدن حرف مفت مردمان بی کس و کار است .
اگر بال و پرم بر لذت پرواز راضی نیست

شعر از: مهدی نژادهاشمی