یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چه اتفاق قشنگی‌ست دوست داشتنت

چه اتفاق قشنگی‌ست دوست داشتنت
قشنگ؛ مثل گل سرخ روی پیرهنت

دوباره حرف بزن با ستاره‌ی سردم
مرا به عشق ببر با سفینه‌ی سخنت

کجایی ابر سفرکرده‌!؟ جنگلم خشکید
ببار باز به آغوش تشنه‌ی وطنت

سکوت خانه‌ی تنهایی مرا بشکن
به نیمه‌های شبی با صدای در زدنت

بیا که زنده شود خانه‌ی غم‌انگیزم
به نغمه‌های صدایت به بوی عطر تنت

چه اتفاق قشنگی‌ست عاشقت شدن و
چه آرزوی محالی؛‌ همیشه داشتنت

ابوالفضل حسن زاده

چشمانِ تو زیبا شده امشب چه خمار است

چشمانِ تو زیبا شده امشب چه خمار است
من صیدم و چشمان تو دنبال شکار است

از لحن و صدای تو دلم نقش زمین شد
آهنگِ صدای تو عجب وسوسه دار است

ماندم چه بگویم که تو باور کنی امشب
از دستِ نگاه تو دلم تحتِ فشار است

از دیدنِ چشمانِ تو دل رعشه گرفته
امشب ضربانِ دلِ من روی هزار است


انگار که در کشور مصریم و نگاهت
دروازه ی یک قصرِ بزرگ و شاهکار است

باید چه کنم!؟ حالِ دلم را تو ندانی
ازسینه دلم سمتِ تو دائم به فرار است

لب های تو تا لرزه بر اندام مرا دید
خندید و به من گفت بیا فصل انار است


سعید غمخوار

"دوست داشتنت" مشغله‌ی من‌ست!

"دوست داشتنت"
مشغله‌ی من‌ست!

خدا نکند ختم شود.

لیلا طیبی

چشمانم را که باز میکنم

چشمانم را که باز میکنم
تاریکی در اتاقم موج می‌زند
و شعله  بی رمق فندکم
وحشت را به جانش میندازد
دود حجم اتاقم را پر می کند
و من در رویای تو معلقم
اما انگار این رویا نیست
که جای دستانت
سرنوشت سیگار
به دستم می دهد
و لب هایم به جای بوسه از سرخی گونه هایت
رخت سیاه به تن میکند
این انصاف نیست که به جای عطر موهایت
و تنش های تب دار تنت
تنهایی
در آغوشم رخنه کند
این خیال نیست
که من با موج موهایش خیال بافی میکنم
او به موهای بافته اش روبان عشق می بندد
این خواب نیست
که من هر روز به یادش  سیگار دود میکنم
او برای دیگری
اسپند
ای عزیز تر از جان
ای یادت همیشه سبز
این محال است
محال
که یادم تو را فراموش شود


چی ماه بخشنده

من دقایق بیشماری را زنده بوده ام

من دقایق بیشماری را زنده بوده ام
تا ببینم تو را ...
روز را ...
پرنده را ...
اما هوای ابری این شهر بارانی مرا بی تاب می کند
وقتی نمی توانم سر در بیاورم
تا رسیدن به آزادی چند سرود دیگر باید زمزمه کرد؟
آیا این زمستان را انتهایی نیست
؟!

نوشین_درخشانی

حرف که میزنی

حرف که میزنی
از دهانت برف می ریزد
بگو با این همه سردی
چگونه توانستی دل مرا آب کنی ..؟!


مهناز الله وردی میگونی

و من خسته بودم

و من خسته بودم
و شاید، خسته تر از آهی که در عمقِ حنجره
همسایه ی حسرت است
و تنها، به تنهاییِ اشکی زلال که یکباره تسلیم گشت و رها شد
آنقَدَر از تکرارِ واژه ها دلم گرفته بود
و سنگینی لحظه ها باری به دوشم نشانده بود
و وقتی که شب بود و ماه بود و من
دست شستم و ذکر را
با رنگِ خالصانه به نجوا کشاندم
و انگشتریِ لاجورد را
با شور و اشتیاقِ رسیدن به اقتدار
بر دستِ خود چو میهمانِ عزیزی نشاندم


زینب زرمسلک