یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عزیز زهرایی؛

غریبِ کرب و بلا
کسی که جز تو ندارم,
عزیز زهرایی؛
تمام افسوسِ زمانه تا ابدی
کسی به جز تو ندارم,
و سربلند اما
به نام و خدمت تو
به خویش می بالم

زینب زرمسلک صبا

ماندنت سخت عجیب

ماندنت سخت عجیب
و من از بارِ نخست
همه را فهمیدم
بودنت را با من
آرزویی همه از رنگِ محال

زینب زرمسلک صبا

و بعد از این همه گناه

و بعد از این همه گناه
گناهِ عاشقی, تباه
و خسته از راهِ درازِ بی کسی
به انتهای جاده
به انتهای کوچه ها, رسیده ام
ولی به شوقِ دیدنت
دوباره از همان بدایتِ سخن
به تو سلام می کنم
رساندنِ سلامِ این خزان نشسته را مگر
صبا دریغ کرده است؟
سلام حضرت آقا,
سلام حضرت یار
سلام حضرت دلبر,
شهنشها, دلدار


زینب زرمسلک صبا

شوم سنگ صبور تو

شوم سنگ صبور تو
شوی یارِ دل آرامم
که گر باور کنی من را
تو را خوشبخت می سازم
شمیمِ عشق تقدیمِ نگاهت می کنم هر لحظه, می دانی
اگر صادق شوی با چشمِ بی تابم

تو را خواهم در این دنیا و در آخر
برای عشق بازی های بی پایان
تو گر دمسازِ من باشی
تو را همراز و همراهم

زینب زرمسلک صبا

ای وجودت همه آبی و زلال

ای وجودت همه آبی و زلال
و دو چشمت
مهدِ آرامشِ دل های پریشان شده از ترسِ گناه
تو سراسر پاکی
ای دلیلِ زندگی
شورِ عشق و مکتبم
چه پر التهاب بارها از پی تو آمدم
رازِ دل، فقط با تو گفتنی است
شعرِ من برای تو سرودنی است
و چون همیشه
عشق من و این نیاز، بی پایان
مهرِ تو و لطف و کَرَمَت نیز، چه بی پایان
دریاب مرا
بی تو، خودی نشناسم

زینب زرمسلک

و من خسته بودم

و من خسته بودم
و شاید، خسته تر از آهی که در عمقِ حنجره
همسایه ی حسرت است
و تنها، به تنهاییِ اشکی زلال که یکباره تسلیم گشت و رها شد
آنقَدَر از تکرارِ واژه ها دلم گرفته بود
و سنگینی لحظه ها باری به دوشم نشانده بود
و وقتی که شب بود و ماه بود و من
دست شستم و ذکر را
با رنگِ خالصانه به نجوا کشاندم
و انگشتریِ لاجورد را
با شور و اشتیاقِ رسیدن به اقتدار
بر دستِ خود چو میهمانِ عزیزی نشاندم


زینب زرمسلک