یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

و من خسته بودم

و من خسته بودم
و شاید، خسته تر از آهی که در عمقِ حنجره
همسایه ی حسرت است
و تنها، به تنهاییِ اشکی زلال که یکباره تسلیم گشت و رها شد
آنقَدَر از تکرارِ واژه ها دلم گرفته بود
و سنگینی لحظه ها باری به دوشم نشانده بود
و وقتی که شب بود و ماه بود و من
دست شستم و ذکر را
با رنگِ خالصانه به نجوا کشاندم
و انگشتریِ لاجورد را
با شور و اشتیاقِ رسیدن به اقتدار
بر دستِ خود چو میهمانِ عزیزی نشاندم


زینب زرمسلک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد