یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو میایی و برایم

تو میایی و برایم
دست تکان می دهی از دور دست ها
تنها یک نقطه فاصله هست
میان نرسیدن و ترسیدن،
ترس از رفتنت
می پیچید همچون کلاف سردرگمی که
اندوهِ نبودنت کلاهی می شود در سرم
و رقص دستانت رج به رج زمستان را
به فکر کوچ پرندگان مهاجری ست
در حسِ تلخ بافته شده
برای غم شالگردنی آدم برفی های محزون!

مرتضی سنجری

گفتــــــم چشمت مى زنند3/3

گفتــــــم
چشمت مى زنند
و عشق از یادت مى رود
کاش
دانه هاى اسپند را
در باغچه ى خانه ات مى کاشتم
و چشم زخم را
کنار ِبند ساعت دستت
مى بستم
تا همیشه یادم
با آواز عقربه ها ، در ذهن ِزمان
جارى باشد

کاش
قبل از آنکه
انبوه ِشکوفه هاى نورسته ى سیب را
بو مى کردى
گورائى شیرین عطر عشق را
از کندوى زنبورها
مى چشیدى
و
اى کاش
قبل از آنکه دستم را مى گرفتى
تا عاشقم کنى
زلالى آب را ، از برهنگى ابر..!


شاید
من هم
مى بایست
بعد از روشنائى روز و تاریکى شب
و شمارش این همه هنوز
بجاى چیدن گریه
از هزاران ترانه ى غمگین
واژه ى سادگى را
از لغت نامه ى زندگى
حذف مى کردم .


مجیدفربد

تو را به قداست لحظه‌ای که شوق آفرینش‌ات

تو را به قداست لحظه‌ای که
شوق آفرینش‌ات
در قلب خدا شعله می‌کشید
به حرمت نخستین لبخندت
که جهان را مغرور خود ساخت
به عطر گیسوانت
که بهانه همه بادها برای وزیدن می‌شود
دوست می‌دارم
و در این دوست داشتن
تصور می‌کنم که خدا را
جهان را
و زندگی را عشق می‌ورزم


علیرضا غفاری حافظ

خلوتِ زیبایِ باغ از

خلوتِ زیبایِ باغ از
حنجرهٔ ناهنجارِ زاغی بشکست که
بی تجربهٔ طوفان
بر سر شاخهٔ سرو
سودایِ آشیان داشت!!
اما چه زود
از تازیانهٔ باد
تابِ طاقتش بُرید....

علیزمان خانمحمدی

گاه به گاه من باش3/3

گاه به گاه من باش
همان همیشه خواستنیِ من
همان همیشگی،
همان که می‌خواهم ابدیت صدایش کنم،
میترسم این‌همیشه بودنم
همیشه بودنت
لطافت رویایت را از من بگیرد
میدانی که،
پشت هر آدمی، اندوه پلیدی نفس میکشد.

فاطمه جاهد

از دفـتـر عـشقـت غزلـی نـاب گرفتم

از دفـتـر عـشقـت غزلـی نـاب گرفتم
مجـنون شـدم حالـت گـرداب گرفتم

انگـاه کـه شد درگـرو دل همه جـانم
من کـام دل از آن لـب شاداب گرفتم

دل بردی وان تیر نگاهت شده برجان
دل دادم و نـور از رخ مهـتـاب گرفتم

شد چـشم خمـارت سبب شور دل ما
ارام بـه رویـای تـو در خـواب گـرفتم


با مذهـب چشمان تـو مومن شدم اما
من آیه عـشق تـو به دل قـاب گرفتم

دیدم به غزل گفت نکـوئی به سحرگه
مـن حس غـزل از دل بیتـاب گرفتم


عباس نکوئی