یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دلم کوچ کرد وقتی فهمیدم

دلم کوچ کرد وقتی فهمیدم
خدا پدرم را برای سرزمین دوری آفریده بود
و مادرم را برای
روشنائی بهشت
و تورا
برای واژه ی مرکب دلتنگی
تا 365 معدنچی در دلم
مدام زمین و زمان راحفاری کنند


دلم کوچ کردوقتی فهمیدم
عقربه های ساعت
در زمانهای زنگ دارمی خوابند
و از اقتضای طبیعتشان
نیش می زند
و موریانه های لاکردار
با آرواره های سوزناکشان
یکی یکی خاطره ها را می جوند
برای زوال عقل
تا تمام راههای منتهی به مغزم را
مسدود کنند

دلم کوچ کرد وقتی فهمیدم
در قمار عشق
تنها برنده ی گلهای کاغذی نگاهت بودم
که بیهوده
دفترچه شعرم را
اینقدرحجیم کرده است

جشنِ موفقیت هایت را
زودتر بگیر
تا فکر می کنی
لبخند رضایتمندی
از صدای قطعه قطعه شدنِ احساس
زیباترین سنفونی تسلای توست.


مجیدفربد

اگر چشمهایت بگذارند

اگر چشمهایت بگذارند
اول از همه
مى خواهم براى یگانه گل ِسرخِ صورتت شعرى بسرایم
که شایسته لعل تو باشد و یاقوت سرخ
و بسادگى نگذرم
ازخط گونه هایى که تمام دنیایم را
به دوبخش مساوى
تقسیم کرده است
و ماه وآسمان را، در حوضچه ى لبخند، پنهان

اگر چشمهایت بگذارند
مى خواهم از آبشار گیسوان ِخسته ات بگویم و پنجه هاى بى تابم
که سر هر موج ، مردد مى ماند
ازکدام راه ِ این آبشار ِهوس، فرو ریزد

اگر چشمهایت بگذارند
مى خواهم ازصداى روح نوازى بگویم
که خدایم هنگامه ى آفرینش
گیرائى و کشیدگى آواى همه ى فرشته هاى خودرا
به تارهاى صوتى تو خوانده است
اما چه کنم
که چشمهایت نمى گذارندواز جادو و سحرشان چونان مسحور شده ام
که نه شعرم تمام مى شود
و نه دلم راضى!؟


مجیدفربد

امروز عطر خوشى مشام باغچه را آغشته است

امروز
عطر خوشى
مشام باغچه را آغشته است
و ستاره اى نادر
گلهاى اشک را، با همرنگى آفتاب
چون سریرى در آسمانِ احساسم
کاشته است

امروز
خوشه هاى انگور گیجند
واز کندوى زنبورها سَر درآورده اند
تافرشته هاى خدانیز
با عطر انگورمست کنند
و ازفرکانس این همه زیبایی
آن ستاره را، چونان ماه بیارایند
که خدا از دفتر سیاهش
تاریکى شب را، پاک کند

براى امروز
جعبه ى مداد رنگیهارا بخوان
و همه کلمات شاعرانه را
یا اصلادعوتنامه اى رسمى برایشان بفرست
تا براى حلول عشق
سجاده اى از گلهاى یاس و عطر شعر
درتابلوى زندگى پهن کنند
تا ما همه براى آن ستاره ماهنشان
در فریضه اى واجب
سجده ى شکر کنیم.


مجیدفربد

دیشب خواب دیده ام

دیشب خواب دیده ام
هزار فرشته را
بالباسهائى نیلى
و طیفى از رنگهاى آبى تا لاجوردى دلخواه من
که با آرامش، پشت پلکهایت نشسته اند
و با انبوه مژه هاى بلندت
چنگ مى زنند

دیشب خواب دیده ام
هزار پرنده را که کوچیده اند
در سررسید عشق
انگورها مستى را به پیاله هابخشیده اند
پائیز از اغواى همه ى گلهاى شب بو
شکوفه مى دهد
زمستان رفیق صمیمى تموز است
وبهار ..، به ماه میانى پائیز دلبسته است
تا ازفصل عشق
میوه ى بردبارى بچیند

دیشب خواب دیده ام
تمام کابوسهایم را دوره مى کنم
وآوائى در گلو گاه خسته ام
گلهاى غم آلود محمدى را مى خواند
به آخرین کام سیگارى درمقصد

کاش یکى براى این همه آسمان
گل ِماهم را در فصل ِ پنجمى قلمه مى زد
یکى شب را
براى عبادت آغوش بیدار مى کرد
کاش یکى مراقبِ میوه ى دوست داشتن بود
که ازتنومندى درختِ بى تفاوتى فرونیافتد
کاش یکى
مرا بدنیاى فراموشى صدا بزند
کاش......


مجیدفربد

گل آفتابگردان

گل آفتابگردان
چقدر زیبایى مى خواهد
این دلدادگى
چقدر باران بایددوست داشتنى باشد
که اندام زیبایت را
با ترنم وزمزمه ى دلبرانه ى او تطهیر میکنى
نشانى سیاره ات را بگو
و بگو درکدام خاک ریشه کرده اى
که مدام چشمهایت باسمان خداست
و دستهایت با دعاى قنوت
ملتمس عشق!
چه مومنانه سر به آستانش مى سائى
و مى بخشى تمامى عشقى راکه
خون سرخش از پشت انگشتانت پیداست
و باترکیبِ جادوئى زرین ِخورشید
وسپیدى هاى ماه
به لیموى ترین رنگ احساس من
مى رسى!

آخ که چقدر این زرد روشن
برازنده توست
وقتى به این راحتى
از پشت پر پرنده ها
به الماس قلب تو مى رسم.

مجیدفربد

بیا بخاطر عشق

بیا
بخاطر عشق
دوست داشتن را قناعت نکنیم
و با دلى زلال برویم
به آن سوى
سلامهاى تکرارى روز مره گى هاى
هر صبح زنگ دار
و آن سوى حرفهاى بى نقطه
و بگریزیم ،
از دایره ى کوچکى هاى پرگار

بیا
به سرزمین ِ دلِ نیاکانمان
برویم

حالا که
هفتاد ساله ِ،
از خوابِ هفت سالگیهایمان
بیدار شده ایم
شاید
در سماع
جان ِشعر مولانا را
با دف و تار ، به شیوه ى عاشق ها
بیاموزیم
و با چشم ِ دل ببینیم
که در زندگى آدمهاى خوشبخت
رازى وجود ندارد
تا از این همه سادگى
به آئینه دل ِ خودمان برسیم
و بخاطر عشق
پشت ِبى پروائى همین واژه ى عشق
باقیمانده ى آن همه خوشبختى را
قسمت کنیم
قبل از آنکه
حروف چین روزنامه محلى
نامى از ما را در صفحه ى راستى ها
زنده بگور کند .


مجیدفربد

گفتــــــم چشمت مى زنند3/3

گفتــــــم
چشمت مى زنند
و عشق از یادت مى رود
کاش
دانه هاى اسپند را
در باغچه ى خانه ات مى کاشتم
و چشم زخم را
کنار ِبند ساعت دستت
مى بستم
تا همیشه یادم
با آواز عقربه ها ، در ذهن ِزمان
جارى باشد

کاش
قبل از آنکه
انبوه ِشکوفه هاى نورسته ى سیب را
بو مى کردى
گورائى شیرین عطر عشق را
از کندوى زنبورها
مى چشیدى
و
اى کاش
قبل از آنکه دستم را مى گرفتى
تا عاشقم کنى
زلالى آب را ، از برهنگى ابر..!


شاید
من هم
مى بایست
بعد از روشنائى روز و تاریکى شب
و شمارش این همه هنوز
بجاى چیدن گریه
از هزاران ترانه ى غمگین
واژه ى سادگى را
از لغت نامه ى زندگى
حذف مى کردم .


مجیدفربد

آمدم تا از آن شب بگویم

آمدم
تا از
آن شب بگویم
از بارانى که
مى بارید ، در بستر زندگى
وقدمهایى که لابلاى سنگها
گل مى کاشت

آمدم
تا صدفهاى دریا را
نشانت دهم
و با زبان ماهیها
قصه ى دوست داشتن را
بگویم
و اگر خداااااخواست
چشمهایت را ببوسم

که نمیدانى
بدجور نمک گیر این اشکها
شده ام

آمدم
ببینمت
دستت را بگیرم
صدایت را بشنوم
نگفته بودى
پرنده ها ى خونگرم
نزدیک بهار
کوچ مى کنند
و من بى بهارتا زمستانى دیگر
باید منتظر
بمانم .

مجیدفربد