یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عمری ست خُمار نگاه تو شده اند

عمری ست خُمار نگاه تو شده اند
واژه های سر به هوا؛
یقین دارم چشم شعرهای من
روزی از خواب بیدار می شوند
همچون طایفه ای پریشان که سال هاست
در رویای شیرین غوطه ورند
مثل خوابِ عمیقِ اصحاب کهف
شاید هنوز توقف زمان خفته
میان گُم شدن هزار ساله ی ثانیه ها!

مرتضی سنجری

گوشه ی گندم زار نگاهت

گوشه ی گندم زار نگاهت
مترسکی هستم که
هر زمستان
منتظر پلک های گرم توست


مرتضی سنجری

کمان اَبروی تو

کمان اَبروی تو
من را به دوئل دعوت می کند
سلاحی جز قلم ندارم در برابر برق چشمانت
تسلیم نگاه دنباله دارت می شوم هرشب


مرتضی سنجری

دل دادم به چشمان فیروزه ای تو

دل دادم به چشمان فیروزه ای تو
هوا بارانی شد؛
رنگین کمان دیدنی ست
زیر گنبد کبود آسمان نگاهت
و نقش می بندد خط مژگانت
بر پردهِ سفید دفتر شعرم
همچون زیبایی قلمزنی های نقش جهان!


مرتضی سنجری

مرا ببخش به زیبایی رباعی زُلف پریشان اَت

مرا ببخش به زیبایی رباعی زُلف پریشان اَت
بضاعت من همین است
کوتاه و گاهی دو کلمه
تو
زیباترین شعر دفترم هستی


مرتضی سنجری

به بوته های شمشادها

به بوته های شمشادها
قول آمدن داده است
قاصدکی که خبری از تو برایشان بیاورد
تا تمام گریه های بی امانِ باغچه ها
دچار فراموشی شوند در پایکوبی اَبرها؛
و آسمان دیگر شُرشُر اشک نمی ریزد
تا خنده ی چشمانت شعر شود
روی لب های گُلدان های سرما زدهِ زمستان
که صدای قدم های باران
شبیه آهنگی ست پُر از شادی
در گوش گُلبرگ های پیر,
و انگار در کوچه های تنهایی من
روز لبخند خدا فرا خواهد رسید!

مرتضی سنجری

عمری ست غم هایمان

عمری ست غم هایمان
از پنجره های خوشبختی طلوع کرده
که این چنین می گذرد روزگارِ دردناک
شعرهایی که قافیه هایشان ردیف را باخته اند
بر سر جدال با سرنوشت,
شاید روزی باورمان نمی شد
بخت سیاه سایه افکند
بر فصل های زمستانی که
آدم برفی ها آرزو به دل مانده اند
تا به وقت آب شدن
خورشید با لبخندهای مرموز
یخبندان کوچه ها را
قتل عام می کرد!


مرتضی سنجری

انگار دیگر بهار برای ما نمانده

انگار دیگر بهار برای ما نمانده
در فصل های سردی که
سکوت دنباله دار زمستان
از دفتر شعرهای سپید پوش کوچ کرده
و نغمه های شوم تنهایی
بر فراز شانه های گنجشک های بی پناه نشسته؛
شاید دیگر لانه هایشان بر شاخه سار درختان
به دست فراموشی باد سپرده شده
که اینگونه جنگل های بی روح
اسیر دستانِ وحشیِ تبرهای
به خون آغشته شده اند!


مرتضی سنجری