یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

امسال چه زمستان تلخی ست

امسال چه زمستان تلخی ست
انگار کسی لبخند پائیزی ما را دزدیده
از خیابان های غمگین و بارانی
و خنده های سردمان قاب شده
بر دیوار سکوت لحظه های تاریک,
کاش دست نوازشگر باران حس کند
صورت چروکیده ی شعرهای پیر را
که قافیه های گریان چکه نکند

از زبان قلم هایی که
شبیه مرثیه ای سوزناک شده اند!

مرتضی سنجری

در سرم انگار

در سرم انگار
هرگز سودای رفتن ندارم
با اینکه سال هاست
کوله بارم پُر از شعرهایی ست
که قافیه هایش را جدا کرده ام
از باغ سیب سُرخ گونه هایت,
برای روز مبادا
چندین غزل چیده ام
از شکوفه ی لب های ممنوعه تو؛
و دو بیتی چشمان پائیزی اَت
در روزهای بی قراری
همچون خُمره ای شراب
جام خُمار مرا لبریز می کند
از واژه های بکر و ناب,
چه زیباست این رُباعی

که از بودنت در قلب پریشانم جوانه زده
و تا ابد بر دیوانِ دلم حک خواهد شد!

مرتضی سنجری

شعری ننوشت

شعری ننوشت
با اینکه دستانش بوی واژه می داد
و دوبیتی مست بود
از نگاهش در مرز اَبروان کشیده اش,
هزاران قو می مُردند
در مرداب چشمانش
عطر تن نیلوفرهای آبی
روی گونه هایش به مشام
موج ها می رسید؛
صدف ها مست می شدند
و سال ها ماهی های نگران
اندوهش را نفس کشیدند
که مبادا روزی
ساحل در غروب های اندوهناک
تشنه ی مژگانِ خیسِ
عروس های دریایی باشد!


مرتضی سنجری

شعری ننوشت

شعری ننوشت
با اینکه دستانش بوی واژه می داد
و دوبیتی مست بود
از نگاهش در مرز اَبروان کشیده اش,
هزاران قو می مُردند
در مرداب چشمانش
عطر تن نیلوفرهای آبی
روی گونه هایش به مشام
موج ها می رسید؛
صدف ها مست می شدند
و سال ها ماهی های نگران
اندوهش را نفس کشیدند
که مبادا روزی
ساحل در غروب های اندوهناک
تشنه ی مژگانِ خیسِ
عروس های دریایی باشد!

مرتضی سنجری

تو بهترین شعر من باش

تو بهترین شعر من باش
در این روزگار بد
که در کوچه های خیابان شعرم
یکی در میان عزا و عروسی ست؛
در بن بست غزل هایم
صدای پایکوبی به گوش می رسد
و از خانه های تاریک
صدای شیون مرگبار,
نمی دانم این گُل های پژمرده
مصیبت کدام گناه ریخته شده بود
که این چنین تمام سطرها خونین شده اند
برای قافیه هایی که
فریادهای بی صدای گلویشان
از دهان هیچ شاعری متولد نشد!


مرتضی سنجری

شکل موهای سفیدم بودم

شکل موهای سفیدم بودم
شب ها خواب نوازش می دیدم
صبح علی الطلوع که بیدار می شدم
روی سرم هنوز هم
رد پای پنج نفر مانده بود؛
انگار انگشتانت خواب مرا
تعبیر کرده اند
و این چنین تمام غم های عالم
زدوده می شد
از آینه پُر غبار دلم
گویی احساس جوانی
در روح نیمه جانم دمیده شد!

مرتضی سنجری

مرا عاشق می کند این همه باران

مرا عاشق می کند این همه باران
که در واژه های
خیسِ چشمان توست
شعری بخوان برایم
از عطر گُل های میخکِ گُلدان های
پشت پلک هایت؛
هم زمان با آواز تو
پائیز از راه خواهد رسید
می گویی: من این فصل را
در آغوش گُل های سُرخ پیراهنت
بارها در خواب دیده ام
و این زیباترین مرگ است
شبیه به دنیا آمدن غزلی ناتمام
که از دهان قلم جاری ست
در میان بوسه ی انگشتانت!


مرتضی سنجری

گاهی باید باخت

گاهی باید باخت
آنچه را که بُرده ای
مثل شب هایی که
از ترنم شعر بر لبانت جاری می شود؛
گاهی باید ساخت
آنچه را که سوخته ای
مثل روزهای زندگی که
از پَر پروانه ای تنها در روزگاری غریب
بر جای مانده میان آخرین خاطرات تلخ
در هجوم سطرهای خالی از واژه های بکر؛
شاید روزی این فاصله ها کم شود
از قطره اشک های چکیده ی قلم
و جای نقطه چین های نبودنت را پُر کنند
بر روی گونه های خیسِ سایهِ دیوارهای فراموشی!


مرتضی سنجری