یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دستم خاکیست

دستم خاکیست
وقتی ذره ذره آب میشوی
مرا ببخش
دستم خالیست
مدادم می شوی ؟
تا که بنویسم
از نگاهت
از لبخندت
وقتی بسته شد
رویت
پنجره لبریز از
بهشتت
بگو اینها همه
بازیست
مثل دیشب آتش
بازیست
وقتی نان گرمیست
دست تو خالیست
مثل نهایت شب
قطره قطره می چکد
بر صورتت باز هم
تاریکیست...!!!


محبوبه برونی

حال خوب


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

عده ای میگویند...

عده ای میگویند...
تو چرا سخت به تصمیم خودت پابندی؟!
که به جز آن دلبر
دل نبستی به دلی..
عشق ندادی به کسی..
آن چنان میگویم..
تو چه میدانی ز تصمیم دلم؟!
دلبری گوشه زندان دلم می رقصد..
نتوانم بُکُشَم..
بخدا این دل من‌..
سخت به تصمیم خودش پابند است..

امیرمحمدخسروی

بر شاخه‌های باد

بر شاخه‌های باد
دو لبه‌ی پنجره
دو بلبل آشفته‌اند

روز و شب
می‌خوانند و می‌گریند
با رویاهای بزرگ و
چشمان خالی؛
با اشکِ ناپیدای نور
میانِ پرده‌های آبی

بر شاخه‌های باد
دو شیشه‌ی پنجره
آه!
دو بطنِ یک دلِ شکسته‌اند.


حسین صداقتی

دیوانه ی تو عاشق تو یک مجنون

دیوانه ی تو عاشق تو یک مجنون
وقتی که تو نیستی دلی دارد خون
چون رود پر آب است و چو جنگل زیبا
از دوری تو ولی شود چون هامون

هومن علمی

بغضی از جنس غبار

بغضی از جنس غبار
دشنه برداشته
می بُرَد تار گلویم
سر می بُرَد
گنجینه گفتارم
دستی مشت شده
بسته دهانم
می فشارد مغزم را
گویا فکر و خیال هم
محروم شده در سرم
غبار کلمات
بسته راه زبان و دلم را
بغضی شده
بسته
حنجره و بریده زبانم را
لنگ شده
پا و دل و دهان
نمی شود نفس کشید
چه کنیم
این همه غبار نشسته بر کلمات را
تمام قد
مغز و چشم و جان
بازنشست کرده
بایگانی شده ایم در پوشه ی زندگی


شهریار یاوری

ویرانه شد اندامم بی واسطه وقتیکه

ویرانه شد اندامم بی واسطه وقتیکه
موهای سپیدم را آئینه نشانم داد

با عقل در افتادم‌از عشق گذر کردم
توفان کهنسالی وقیکه تکانم داد

شبهایی شکیبایی با غصه به صبح آمد
تغییر عجیبی را در روح وروانم داد

از زمزمه افتادم درخویش فرورفتم
قربانی اول را بیچاره زبانم داد

صددردطبیب آزار از زخم زبان برخاست
قربانی دوم‌را اجزای نهانم داد

محراب نشین گشتم کز وسوسه بگریزم
تصویرتظاهر را آئینه نشانم داد

با دلهره جنگیدم دراوج فراموشی
قربانی سوم را خاموشی جانم داد .؟


قاسم پیرنظر