یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

حالا عصر است و

حالا عصر است و

از بتونه کردن روزها به خانه می‌آیم

و بودنت بوته‌ای است

که به زندگی سنجاقک اضافه می‌شود

تا مرگ

روی زندگی ناچیز شب‌پره نیفتاده

بیا

تا کنار این همه گیاه و زمین و آدم

تنها نمانم...


((گراناز موسوی))

موطن آدمی را بر هیچ نقشه‌ای نشانی نیست.

موطن آدمی را بر هیچ نقشه‌ای
نشانی نیست.
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است
که دوستش می‌دارند.

مامان ومعنی زندگی

کم‌کم فهمیدم برای مرگ تبلیغ منفی زیاد شده است.
گرچه شادمانی کمی در مرگ می‌توان یافت،
با وجود این هیولای شروری نیست که ما را
به کام خویش و به جایی هولناک و غیرقابل تصور بکشاند.
آموختم از مرگ اسطوره‌زدایی کنم،
آن را همان‌طور ببینم که هست:
یک رویداد، بخشی از زندگی، پایان احتمالات بعدی.
پائولا می‌گفت: «مرگ رویدادی خنثی است که ما
یاد گرفته‌ایم رنگ ترس بر آن بزنیم.»

هنوز صدای تو

هنوز صدای تو

دَر گوش مَن است


چون نَم نَم باران

دَر خاطرِ گُلی

تِشنه

((محمد شیرین زاده))

تو از زمان تولد درون من بودی

تو از زمان تولد درون من بودی
وگرنه عشق که اینقدر اتفاقی نیست ...
+فرامرز عرب عامری

آیدای خوب من...!

آیدای خوب من...!
این روزها احساس می‌کنم که شعر، دوباره در من جوانه می‌زند.
به بهار می‌مانی که چون می‌آید،
درخت خشکیده شکوفه می‌کند.

پایانى براى قصه ها نیست !

پایانى براى قصه ها نیست !
نه بره ها گرگ می‌شوند،
نه گرگ‌ها سیر ...

خسته‌ام از جنس قلابى آدم‌ها !
دار میزنم خاطراتِ کسى را
که مرا آزرده !

حالم خوب است،
اما گذشته ام درد می‌کند...

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا
اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا
نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان
گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا
تا شدم با مهر آن نامهربان دلبر، قرین
تا شدم با عشق آن ناپارسا یار آشنا
مهربان بودم‌، به جان خود شدم نامهربان
پارسا بودم‌، به کار دین شدم ناپارسا
شد دژم جان من از نیرنگ آن‌ چشم دژم
شد دوتا پشت من از افسون آن زلف دوتا
از دل عاشق به عشق اندر درختی بردمد
کش برآید جاودان برگ و بر از رنج و عنا
تن اسیر عشق اگرکردم غمی گشتم غمی
دل به دست یار اگر دادم خطا کردم خطا
چاره ی خود را ندانم من به‌عشق اندرکنون
بنده ی مسکین چه داند کرد پیش پادشا
در بلای عشق اگر ماندم نیندیشم همی
کافرین شهریار از من بگرداند بلا

ملک‌الشعرای بهار