ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی
[نگاه و اعتمادِ تو بدینگونه است!]
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای خالیِ من ترانه و سبزیست
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
---------------------------------
شعر از شاملو
صدایت میزنم
گوش بده، قلبم صدایت میزند
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه میکنم
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابیست.
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست...
احمد_شاملو
کیستی
که من جز او
نمی بینم و نمی یابم
دریای پشت کدام پنجره ای؟
که اینگونه شایدهایم را گرفته ای
زندگی را دوباره جاری نموده ای
پر شور
زیبا
و
روان ...
احمد_شاملو
و مرا تو بی سببی نیستی .
به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل ؟
ستاره باران جواب کدام سلامی ،
به آفتاب از دریچه ی تاریک ؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد .
خوشا نظر بازیا که تو آغازمی کن ../
احمد شاملو
در تمامِ شب چراغی نیست، در تمامِ روز نیست یک فریاد...
چون شبانِ بی ستاره ، قلبِ من تنهاست! ...
احمد شاملو
او شعر می نویسد،
یعنی او دست مینهد
به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی او قصه میکند
به شب از صبحِ دلپذیر....
((احمد شاملو))
بیشترین عشقِ جهان را
بــــه ســوی تو میآورم
از معبـــرِ فریادها و حماسهها
چرا که هیــــچ چیز در کنارِ من
از تـــو عظیمتر نبــــــوده است
کــــه قلبت چــــــــون پروانهیی
ظـــریف و کوچـــک و عاشــــق است
احمد شاملو
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ... و من آنروز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
احمد_شاملو