یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شیرین ترین خاطراتم را برای اویی می گویم

شیرین ترین خاطراتم را
برای اویی می گویم
که
بهار را برایم جاودانه کند،

شکوفه های نارنجش را
درجشن شادی
گلبرگ های بهار بگستراند
وهم پای لاجوردی ها،تا اوج
بی کرانه ها عاشق م کند
مهرش را در دامن طبیعت زیبا
دست بی کس لمس کندو
چتر بزرگ منشی را عادت همه
،این همه
تنها فقط از تو خواسته ست
برمی آیدحتی،
مهربانی کن.....


مهتاب آقازاده

رنگ زرد را دوست داشت

رنگ زرد را دوست داشت
خالی از بی نرگسی ها بود
دست سردم را فرو بردم
در تمام بی کسی هایم
رنگ زردی شد،سرخ تراز
اطلسی های دم آینه....

نرگسی ها درته،آن
استکان،
تلخ وپژمرده...

قایق م یا زورق سردی

سرگریبان نفس های
تن،این آینه گریان،
رازها می گفت،
این قصه گوی هم نفس
دراوج تنهایی،
گریه ها می کرد اشک می،
می‌ریخت...
در،ته در دانه های
استکان زرد،وسرخ
تا گلو در زورق غم بود،
شاد می شد بعد از این
آیا...؟


مهتاب آقازاده

می زنم ساز،

می زنم ساز،
آوازی از اندوه ناز
می کشاند سوی خود
این رقص بی مقدار باز
تا نخواهی نشنوی تا ننگری
دل نسپری...
رخت خود مردم پی غوغای مردم نسپری
ای پریزاد پری تا درخیالت گم شوم
همدم دیگر شوی در خود خیال بد کنی
این جهان آواز می خواند
بسان شهریار،همدم آی پارچاسی همراه
یک نغمه نگار...
تا نخواهد دل ترانه همرهت آواز نیست
این جهان را پر کن ازپرواز بی عصیان یار...

مهتاب آقازاده

راه ورسم زندگی برانتطارپرنیان

راه ورسم زندگی برانتطارپرنیان
گوشه ی چشمی برای فتح زخم
کهنه ای ست....
آنقدرناقوس عشقت هی طنین انداز شد
هرنفس برچشم مستت گوشه ای آوازشد
مست گشتم،مثل عشقت؟
مثل یاس کهنه ای
هم قفس زادم هم از درد درون افتاد ریش
نازک افزای دلی ،اما به وقت ش اغنیا
عین ماری موذی وعین فریبا بی فریب
کاش این لفظ سخن تا دهر همراهی کند
پاک باشد سوزد وهردم به‌اغنایی رسد


مهتاب آقازاده

خواستم بیراهه روم

خواستم بیراهه روم
اما،
بازی زمانه نگذاشت...
ازکدامین رود
تادریای بی ساحل درشنزار قلبم پا گدارم
تا مرا دوباره در باغچه ی قلبت جا گذاری
کدام چپر را بازیابم در
پرچم گل ها بالا ببرم
نشان بی نشان...دلبری
تا خوشی و خوشبختی آغاز کند مرا

به کدام کویر دل ایمان می بری
ای سرافراز مغرور....

روحم آزاد می کنی در نهاد قلبم پا می گذاری
تا همیشه ی زندگی،،
هم‌نفس دورم...


مهتاب آقازاده

مدت هاست آفتاب چشمانت

مدت هاست
آفتاب چشمانت
به چشمانم نتابیده...
لااقل
ستاره ای روشن کن
زمستانم ،


مهتاب آقازاده

امشب ای صیاد مهمان توام

امشب ای صیاد مهمان توام
زاده ی خوان تو و دربر و
امکان توام....
تو ندانی که چگونه من بینا بخیال
بنویسم نفسی در بر یک خان توام
هفت خان را که شنیدی
به تلالو گم شد
کاش،شاید که بفهمی
همه در مطلع شعر
به تبسم ،به قناعت
همه،اغنای توام...

مهتاب آقازاده

برسایه ی آفتاب خودم می نشینم که

برسایه ی آفتاب خودم می نشینم که
تادرآن،نقش هزارلیلی کشم که دراز کشیده
نه بر مزار دیواردل شکسته ی تو،
که حتی نمی گذاری،پا گذارم جا پای کفش ت
وبرمزار ودیوار دل شکسته ات یک آن،آوارشوم
برو،پای رفتن اگر داری،بی چمدان
حال که باورت کردم،بردفترشعرم
هزارنقش می زنی...
دیگر نمی خواهم باشی ،
تو که در مزار گورهای خیالم نیز
مرده ای....


مهتاب آقازاده