یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

پلک وا کن حضرت دریا مدارا می کنی؟

پلک وا کن حضرت دریا مدارا می کنی؟
ماهیان تشنه را غرق تمنّا می کنی؟

ماهرو عکس رخت افتاده در چشم ترم
مات تصویر که ای از خویش پروا می کنی؟

قبله ات رو به خدای کعبه بود امّا شبی
سجده ی شکری به سوی قبله ی ما می کنی

جمع کن اینجا بساط عشق جایش جور نیست
سد معبر کرده ای، راه مرا وا می کنی؟

جنگ جنگ عشق باشد، حرف حرف دلبری
قامتِ عشق مرا را با رفتنت تا می کنی...

ای قلم بنویس ترک روی او کار تو نیست
شاعر بیچاره را هر بار رسوا می کنی


معصومه بیرانوند

پشیمانم از این دنیا در این زندان طولانی چه می خواهم؟

پشیمانم از این دنیا در این زندان طولانی چه می خواهم؟
نفس هایم برید از غم در این دالان حیرانی چه می خواهم؟

هوای یاد عشقت می زند بر سر، عجب تصویر زیبایی
ولی بالم پر از پای نرفتن های پایانی، چه می خواهم؟

ندیدی پرتو عشقت شعاعش تا کجا رفته ست پنهانی؟
وجودم مملو شد از عشق های سختِ طوفانی چه می خواهم؟

شبی بر کشتی عشقت سوارم کن که برگردم، پریشانم
مسیرم پر ز تاریکی، بیا ای ناخدای خوب و نورانی،‌ چه می خواهم؟


کمین کرده ست در هر گوشه ی دنیا صدای عشق
به گوش جان شنیدم عاقبت آوای عرفانی، چه می خواهم؟

معصومه بیرانوند

باختم حسّی از این بدتر کنارم نیستی؟

باختم حسّی از این بدتر کنارم نیستی؟
سوختم باغ گلی بودم بهارم نیستی

ریختم با خش خش هر برگ در صحرای عشق
عابر پس کوچه ی تاریک و تارم نیستی

بی پناهم سایه ات سنگین نگشتی تکیه گاه
می روم با نا‌امیدی سایه سارم نیستی


عاشقم با لشکری آماده ی فتح توام
پادشاها فاتح ملکِ تبارم نیستی؟

رحم کن در این نبرد نابرابر، خسته ام
حیف تسلیمم ولی تو پای کارم نیستی

هرکجا بودی ندیدی دور تو چرخیده ام؟
کهکشان راه شیری بر مدارم نیستی؟

اشتیاق با تو بودن تا همیشه با من است
بی قرارم نازنینیا بی قرارم نیستی؟

معصومه بیرانوند

با نشر اکاذیب خبر داده اسیرم

با نشر اکاذیب خبر داده اسیرم
آهوی به صید آمده در پنجه ی شیرم

از لشکر چشمش به دلم داد پیامی:
تا روز ازل رفته خطا گوشه ی تیرم

مشتاق نشان دل دیوانه ی ما بود
جوینده ی پیشانی آن ماه منیرم


نزدیک ترین چشمه ی جوشنده ی دشت است
دشوارترین راه دل کوه و کویرم

آتش به دل انداخت، مرا برد به دوزخ
ای کاش عذابم کند و زود بمیرم

دستی بکشد روح مرا زنده کند عشق
تا از نفس تازه اش آوازه بگیرم

شیرازه ی شعر است تمامی وجودش
افتاده نگاهش به غزل های حقیرم


معصومه بیرانوند

نشستم غصه خوردم حرف هایت پرپرم کرد و

نشستم غصه خوردم حرف هایت پرپرم کرد و
بریدم، دوختم، عشق آمد و کور و کرم کرد‌ و

مصرانه به پای عشق ماندم با خودم گفتم:
دلا یا شانس یا اقبال شاید باورم کرد و

ولی دیدم دو دل بودی، به رفتن فکر می کردی
نفس در سینه تنگ آمد، غمت خاکسترم کرد و

به سویت آمدم بال و پرم زخمی، خودم ویران
شدم از آشیان خسته رسیدن بدترم کرد و

تماشا کن غروبی را که رفت از دست پروازت
تماشا کن غم عشقت چه خاکی بر سرم کرد و

شبی گل کرده بودی در میان خاطرات من
شدم مهمان چشمانت؛ هوایت بهترم کرد و


معصومه بیرانوند

مو پریشان کردی و گندم هماغوش تو شد

مو پریشان کردی و گندم هماغوش تو شد
باد افتاد از هیاهو تا که خاموش تو شد

سهم ما ای کاش قدری لذت دیدار بود
گرچه گفتی پیش از این یادم فراموش تو شد

شمعدانی درحیاط از دوری ات دق کرد و مرد
حوضمان خشکید؛ ماهی مان سیه پوش تو شد


چهره ی ابیات من از دوری ات هاشور خورد
جام احساسم ترک برداشت، مخدوش تو شد...

ساغری، پیمانه ای پر کن نفس هایم برید
ساقیا هر عاشقی مستانه می نوش تو شد

سایه ی چشم تو ما را می کشاند تا کجا؟

عاقبت هر شاعری حیران و مدهوش تو شد

معصومه بیرانوند

عطر دستانت تب خیره سری برداشته

عطر دستانت تب خیره سری برداشته
رهزن چشمت دل از غارتگری برداشته

این نبرد نابرابر سهم من از عشق نیست
شاه چشمانت سپاه و لشکری برداشته....

زخم خوردم, خم به ابرویم نیاوردم ولی
خنجر عاشق کشت گویا سری برداشته!

ماهِ پشت ابر را می بینم و انگار که
ابر روی بارش از بغض تری برداشته

رد شدی از مجلس بیچارگان و دست ها
زخم تیغی با ترنج دیگری برداشته

چون کبوتر می شوم روزی برای دیدنت
بال پروازم به سوی تو پری برداشته...

می روم تا در خیالات خودم رامم شوی
آهوی چشم تو دور دلبری برداشته....

معصومه بیرانوند