یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک سبد خیال


یک واحد ساختمان کهنه
یک خیابان با مردم
پر از راحتی
و یک مرد باعجله دنبال مستمع می گشت.
او یک دعا.
یک داستان
و یک رمز موفقیت به سوغات اورده بود
میخواست دل کسی را به درد نیاورد
معامله ای خوش بکند
خنده ای به جابگذارد.
و عاقبت به خیری بگویند و
رفتن
دنبال زندگی بود
آهسته حرف می زد.
اهسته دوست می گرفت.
و اگر لازم بود آهسته می گریخت
توبه می کرد
شغل می گرفت
تایید می کرد. و.
از بد روزگار
نمی توانست بیکاری را تحمل کند.
این بود خط قرمزش.
.مادر و وطن ودردهای لیلا
خط قرمز نبود
خندهای عابران
خط قرمزش نبود و حتی عمه
حتی روزگار خوشبختی لب های هنر مندان شهر
و راحتی کودکان در رفتن به مدرسه
هیچکدام خط قرمز نبود.
تا به شهر قصه ها رسید.
و قصه شد.


علی محسنی پارسا

ز چمن زارهای بین راه

ز چمن زارهای بین راه
از تپه های پر از درختان بی میوه سر زنده در گرما
از لابه لای ناامیدی آنها سنگرهایشان را ساختند.
امدند و برای ما سوغات خلوتی مرز را گذاشتند
خدا حافظی کردند و در پی کودکانشان
نگاه ها را جا گذاشتن.
سر سلامتی دادند و رفتند.
آسیاب به آسایش می چرخید و اسیابان همچنان حکایت باستانی می گفت
تا یکروز مردی از اسیابان ادرس پل را خواست
به همان نشانی که برق نبود
و درختان نخل در گوشه ای خوشحال سایه می انداختند.
آسیابان گفت: اها
در همین کناره بود.
موقع باز سازی گم شد و استخوان ها را به شهر فرستادند.
مرد به مزارع نظر انداخت .
از ترس کودکان و بازی در صحرا حرف زد.
اسیا بان فرمود همه چیز تمام.
از ساحلت بگو
مرد گفت زندگی پر زرق و برق و
تنها

علی محسنی پارسا

شروع عاشقی. .

شروع عاشقی. .
اندکی ازچشمانش بود
تا امید را در دلش نشاند
مثل مادر و فرزند
مثل آه چاره ساز
در مقابل یک هدف چیزی گمشده یافت
یا خجالت زدگی و ترس
یک حس شادکامی
با دریایی از سردرگمی ها.
این بود بار اول عاشقی.
اولین شکست
و سر آغاز بی اعتماعی نوجوان.


علی محسنی پارسا

یکروز عددی خوشحال شد از یک اشتباه

یکروز عددی خوشحال شد از یک اشتباه
عده ای بی خبر به راه عدد قبلی قدم گذاشتند و سرود خواندند
گل های حواس جمع
سریع جایشان را به دیگران دادند
رهبر پروانه ها راه درست را رها نکرد
کماکان به عدد قبلی سجده می نمود.
در سایه چنار بزرگ
تاریخ سیلاب نشست.
و را عبور دره را عوض کرد
تا کفتار ها نیزهایشان را به خطا بزنند.
هر پیامک به اشتباه به دیگری می رسید
و هر اوج
درخت خود را آبیاری می کرد

علی محسنی پارسا

.سرداب پراز باران تابستانی

.سرداب پراز باران تابستانی
عین لذت آزادی
اصل پیروزی
خوش شانسی مینا
. در وقت نامزادی برادر.
حضرت ابراهیم منتظر قافله پیامبران
تا یحیی را ببیند و سفارش گهواره جدید بدهد.
مسافران کشتی نوح در انتخاب سوغات باهم مشورت کردند
خرید انگشتر عروسی در اولویت اول همگی
من در هوا منتظر تاریخ روستا
تا آن را از دست دختر نوح تحویل بگیرم و به نسترن بسپارم.
و نسترن قول داد آن را در بالای ساختمان پدری نصب کند.
تا مباد بی جهت عاشق شود
و پشیمان از عروسی.
زود رس.

علی محسنی پارسا

یه عکس بده

یه عکس بده
تا دستهای ارغوان خانه را رنگ قرمز هم بزنیم.
سر راست جویبار کنار مغازه مشهدی فتی را به صاحبش باز دهیم.
شهادت بدهیم دیروزسفر نامه را ما ننوشتیم.
ظهر گرما دختری هنوز درکنار تیر برق منتظر .
مرد گامیش دار اهنگ وله ولک را برای پسر مهمان بخش میکرد.
دختر دانست کسی هنوز از راهرو می آید.
پسر نا امید از پیر زن روغن محلی خواست تا هدیه بدهد.

سفید آب تنها ترانه ای بود که دختر می دانست.
شرجی کنار بهمن شیر دلنشین تر از هوای رامسر آهنگ می نواخت.
همه دنبال مدرک تا دیگری را مجاب کنند .
و بگویند افتاب گردان مناسب دست ما نبود.
سیروس . دم بده
گذشته دیگر لبخند نمی زند.
و پاک

علی محسنی پارسا

بلبلی اهلی گم شد.

بلبلی اهلی گم شد.
ناچار به باغی پناه آورد.
دوستی گزید و عاشق شد.
رفته رفته خلق و خوی عاشقی
وحشی گری را به او آموخت.
مثل گذشته میخواند . طولانی و صاف.
اما به سرعت فراری.
مرتب جا عوض می کرد.

همیشه در بلند ترین شاخه می خواند.
تا جنگلی انبوع پیدا کرد.
جای گرفت و آهسته تر خواند..
برای دل خود.
کار مردم.
دل عاشقان .
جاده های فراموش شده.
رود خانه های خشک.
خانه های رها شده
پیچ های سخت.
بیکاری.
کشاورزی دیدش گفت :برای دندان درد من هم بخوان.
بلبل خواند.
گفت ممنون.
برای دختر دم بختم بخوان. خواند.
گفت: برای پاهای همیشه درد همسرم می خوانی .
خواند.
گفت: برای پادشاه مملکت هم بخوان
تا گناهکار نشویم.
خواند
از بد قضایا شاه شنید.
و جویای حال بلبل شد.
بلبل بخت برگشته گفت : ما که خوب می خواندیم.
پادشاه گفت: چرا از اسبم نگفتی.
بلبل خواندبرای اسب شاه.
گفت مرخصیم.
شاه گفت از زین اسب خوب تر بگو .
خواند.
گفت مرخصیم.
شاه فرمود: آقا از همسر مرحومم یادی کن و برو.
بلبل خوان و گفت: رخصت .
شاه گریه کنان خواست از مادر . پدر . برادر. خواهر.
مادر بزرگ . پدر بزرگ . عمه ها و دایی ها هم بخواند.
بلبل همه را خواند و خان عمو ها را هم اضاف کرد و گفت: رخصت.
شاه با ناراحتی گفت :عمو ها را نبایست بخواندی.
آخه چشم طمع به تاج و تخت .
گناه بزرگیه حتی شما که یادشان کردی .
جلاد بزن گردن این نابکار
گستاخ را..


علی محسنی پارسا

. چشمان زمستان چه سرد بود و بی روح.

. چشمان زمستان چه سرد بود و بی روح.
دستان پاییز بهتر پر از شالی های پر بو.
حدیث چه اسان تا شو ره زار می دوید..
هیچ فشاری روی باران نیست.
هیچ انجمنی به سختی نگذشت .
نژاد انسانی در اطراف مرزها پر از استخوان های تازه و سر در گم.
بنشینیم زیر در خت توت تا حوصلمان سر نرود.
تا دایی بیاد .
به گردش برویم.
دیدار تازه کنیم .
و خبر از عشق بگیریم
کسی نمی فهمد به اسانی
دایی چقدر تنهاست.
چقدر بد شانس
من و دایی هر دو در خط مقدم حلوا می دادیم ارزان.
به شما
تا سر صبح به سر کار بروید
وماهی خوب بگیرد هر روز
هزینه زندگی چقدر شد
چقدر صبر کنیم. باز

علی محسنی پارسا