ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
ز چمن زارهای بین راه
از تپه های پر از درختان بی میوه سر زنده در گرما
از لابه لای ناامیدی آنها سنگرهایشان را ساختند.
امدند و برای ما سوغات خلوتی مرز را گذاشتند
خدا حافظی کردند و در پی کودکانشان
نگاه ها را جا گذاشتن.
سر سلامتی دادند و رفتند.
آسیاب به آسایش می چرخید و اسیابان همچنان حکایت باستانی می گفت
تا یکروز مردی از اسیابان ادرس پل را خواست
به همان نشانی که برق نبود
و درختان نخل در گوشه ای خوشحال سایه می انداختند.
آسیابان گفت: اها
در همین کناره بود.
موقع باز سازی گم شد و استخوان ها را به شهر فرستادند.
مرد به مزارع نظر انداخت .
از ترس کودکان و بازی در صحرا حرف زد.
اسیا بان فرمود همه چیز تمام.
از ساحلت بگو
مرد گفت زندگی پر زرق و برق و
تنها
علی محسنی پارسا