یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ز چمن زارهای بین راه

ز چمن زارهای بین راه
از تپه های پر از درختان بی میوه سر زنده در گرما
از لابه لای ناامیدی آنها سنگرهایشان را ساختند.
امدند و برای ما سوغات خلوتی مرز را گذاشتند
خدا حافظی کردند و در پی کودکانشان
نگاه ها را جا گذاشتن.
سر سلامتی دادند و رفتند.
آسیاب به آسایش می چرخید و اسیابان همچنان حکایت باستانی می گفت
تا یکروز مردی از اسیابان ادرس پل را خواست
به همان نشانی که برق نبود
و درختان نخل در گوشه ای خوشحال سایه می انداختند.
آسیابان گفت: اها
در همین کناره بود.
موقع باز سازی گم شد و استخوان ها را به شهر فرستادند.
مرد به مزارع نظر انداخت .
از ترس کودکان و بازی در صحرا حرف زد.
اسیا بان فرمود همه چیز تمام.
از ساحلت بگو
مرد گفت زندگی پر زرق و برق و
تنها

علی محسنی پارسا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد