یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بلبلی اهلی گم شد.

بلبلی اهلی گم شد.
ناچار به باغی پناه آورد.
دوستی گزید و عاشق شد.
رفته رفته خلق و خوی عاشقی
وحشی گری را به او آموخت.
مثل گذشته میخواند . طولانی و صاف.
اما به سرعت فراری.
مرتب جا عوض می کرد.

همیشه در بلند ترین شاخه می خواند.
تا جنگلی انبوع پیدا کرد.
جای گرفت و آهسته تر خواند..
برای دل خود.
کار مردم.
دل عاشقان .
جاده های فراموش شده.
رود خانه های خشک.
خانه های رها شده
پیچ های سخت.
بیکاری.
کشاورزی دیدش گفت :برای دندان درد من هم بخوان.
بلبل خواند.
گفت ممنون.
برای دختر دم بختم بخوان. خواند.
گفت: برای پاهای همیشه درد همسرم می خوانی .
خواند.
گفت: برای پادشاه مملکت هم بخوان
تا گناهکار نشویم.
خواند
از بد قضایا شاه شنید.
و جویای حال بلبل شد.
بلبل بخت برگشته گفت : ما که خوب می خواندیم.
پادشاه گفت: چرا از اسبم نگفتی.
بلبل خواندبرای اسب شاه.
گفت مرخصیم.
شاه گفت از زین اسب خوب تر بگو .
خواند.
گفت مرخصیم.
شاه فرمود: آقا از همسر مرحومم یادی کن و برو.
بلبل خوان و گفت: رخصت .
شاه گریه کنان خواست از مادر . پدر . برادر. خواهر.
مادر بزرگ . پدر بزرگ . عمه ها و دایی ها هم بخواند.
بلبل همه را خواند و خان عمو ها را هم اضاف کرد و گفت: رخصت.
شاه با ناراحتی گفت :عمو ها را نبایست بخواندی.
آخه چشم طمع به تاج و تخت .
گناه بزرگیه حتی شما که یادشان کردی .
جلاد بزن گردن این نابکار
گستاخ را..


علی محسنی پارسا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد