یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک سبد خیال


یک واحد ساختمان کهنه
یک خیابان با مردم
پر از راحتی
و یک مرد باعجله دنبال مستمع می گشت.
او یک دعا.
یک داستان
و یک رمز موفقیت به سوغات اورده بود
میخواست دل کسی را به درد نیاورد
معامله ای خوش بکند
خنده ای به جابگذارد.
و عاقبت به خیری بگویند و
رفتن
دنبال زندگی بود
آهسته حرف می زد.
اهسته دوست می گرفت.
و اگر لازم بود آهسته می گریخت
توبه می کرد
شغل می گرفت
تایید می کرد. و.
از بد روزگار
نمی توانست بیکاری را تحمل کند.
این بود خط قرمزش.
.مادر و وطن ودردهای لیلا
خط قرمز نبود
خندهای عابران
خط قرمزش نبود و حتی عمه
حتی روزگار خوشبختی لب های هنر مندان شهر
و راحتی کودکان در رفتن به مدرسه
هیچکدام خط قرمز نبود.
تا به شهر قصه ها رسید.
و قصه شد.


علی محسنی پارسا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد