یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آمدی با دلبری هایت گرفتارم کنی روی شیدایی مرا پیوسته بیمارم کنی

آمدی با دلبری هایت گرفتارم کنی
روی شیدایی مرا پیوسته بیمارم کنی

بارها با عشوه هایت عاشقت کردی مرا
گر ترا با ما تعلق نیست چرا خارم کنی

داغ بی مهری مرا افسرده حالم کرده است
در خیالم مانده ای.هر شب توبیدارم کنی

عشق من در دل شکوفا بود تو پر پر کرده ای
با چنین کارت مرا با خاک آوار م کنی

همچو آتش در دلم روشن نمودی با فسون
ناز کردی تا مرا با آن خریدارم کنی

همچنان خواهی مرا سازی تو غمگین نازنین
هرچه در دنیا غم است بر روی رخسارم کنی

چون نسبم از دار دنیا هم ندارد جز توکس
از چه رویی بی وفا خواهی که آزارم کنی


شهربانو ذاکری دانا

روزه ام با یادت ای دلدار من، وا می شود

روزه ام با یادت ای دلدار من، وا می شود
سیل اشکم در رهت مانند دریا می شود

ماه رمضان درب رحمت می گشایی بهر ما
عشق عشا قان چنین ماهی هویدا می شود

ماه رافت وقت حاجت خواستن در سجده گاه
با دعاها درد بیماران مداوا می شود


زنده داری می کنم شبها به یادت تا سحر
با تضرّع، اشک ریزان دل مصفّا می شود

نیمه شبها تا سحر من ناله ها سر می دهم
چشم دل با گریه هایم گویی بینا می شود

رهنمایم باش با آن نور عشقت همچنان
در پناهت زندگی بهرم چه زیبا می شود

آرزو دارد رسد بر کام شیرینش نسیم
آن زمانی نامه یِِ اعمال امضا می شود


شهربانو ذاکری دانا

دیده بیند روی زیبا دل خروشان می شود

دیده بیند روی زیبا دل خروشان می شود
گر بسوزددل زعشقی چشم گریان می شود

چشم با دل چون رفیقی مهربان باشد همی
عشق همچون شعله در هر جا نمایان می شود

همدلی با خود سعادت آورد در زندگی
مثل گلها می شکوفدچون گلستان می شود


چشم دل را هدیه دادم بر تو ای زیبای من
بانگاهت قلب من همچون بهاران می شود

روشنی بخشیده ای بر محفلِِ دل آن چنان
بهر آن رخسار چون ماهت غزل خوان می شود

تا ابد من می نشینم بهر عشقت نازنین
با خیالت زندگی بر من هم آسان می شود

ای نسیم از کار نیکت دست نکش در عمر خود
هر کجا عشق است آنجا هم درخشان می شود


شهربانو ذاکری دانا

لحظه ای دریا نمیگردد زساحل هم جدا

لحظه ای دریا نمیگردد زساحل هم جدا
باصدایِ موج خود هردم کند غوغا به پا

بشنو آن آهنگ امواجش که آرامش دهد
دل به دریا گر زنی از دردها گردی رها

هم نشینی کن تو با دریا دلان در هر زمان
غم زداید از دلت جان را کند بهرت فدا

بی خبر هستی تو همچون من زغمهایش چنان
چون که دریا در دلش دارد هزران رازها

مرغها با موج ها پایینَ بالا می روند
دلگشا باشد تماشایش به هر فصلی سوا

موج دریا هم تماشایی بود در وقت خشم
روح مارا می دهد هنگام خشمش هم جلا

غصه هایت را کند دور از تو دریا ای نسیم
باددریا چون نسیمی با تو باشد هم نوا

شهربانو ذاکری دانا

کاشکی می شد که من هم دلستانی داشتم

کاشکی می شد که من هم دلستانی داشتم
مثل بلبل در گلستان آشیانی داشتم

سینه ای پردرد دارم خاموشم کز شکوه ها
کاش می شد با غزلهایم بیانی داشتم

اشک چون باران به بارد زیر پایش همچنان
چون غباری زیر پا یک آستانی داشتم


زندگی همچو بهاری بود زگلهای قشنگ
نور بودم همچو پروین آسمانی داشتم

از وجودم دور می شدخر منی از دردها
در زمینی پر زگل آرام جانی داشتم

چون درختی سایه ای بوددر کنارم پر زبرگ
زیر آن شاخ و درختی سایه بانی داشتم

عطر بودم می وزیدم بهر هر کس چون نسیم
محفلی پر گل چو مریم بوستانی داشتم

شهربانو ذاکری دانا

مهرت نشسته در دلم از دل جدا نمی شود

مهرت نشسته در دلم از دل جدا نمی شود
دل در وفای عشق آن دلبر رها نمی شود

ای ماه من فقط تویی با درد این دل آشنا
این درد لا علاج من دانی شفا نمی شود

رفتی کجا تو بی وفا آزرده ام زهجرتو
اندر فراقت ای گلم دل بی بلا نمی شود


سحرم نموده ای گلم با عشوه هایی دلنشین
پژه مرده ام چو بلبلی دل با صفا نمی شود

نازت به جان خریده ام یکدم بیا تو دربرم
این زندگی برای من بی تو بقا نمی شود

بیچاره گشته ام چنین آزرده حالم کرده ای
خون می چکد زدل همی بی تو رضا نمی شود

باشد نسیم هر زمان در فکر آن دلداده اش
دل تا ابد زدلبرم هرگز سوا نمی شود

شهربانو ذاکری دانا

من شاد شوم گر تو بیایی به کنارم

من شاد شوم گر تو بیایی به کنارم
خوشحالی خودرا به کسی من نسپارم

جان را بدهم بهر تو ای دلبر نازم
غیر از تو کسی در دل خود جای ندارم

دانی که فقط عاشق دلخسته منم یار
کردی دل مارا تو به دردی چو گرفتار

بیمار چو تب دار شدآخر دل عاشق
با یاد تومستی شب روزم شده کارم

هستی نفسم یار تو در اوج خیالم
با مهر تو روشن شود آخر شب تارم

یادم نرود نام تو هرگز زکلامم
در دفتر دل نام ترا من بنگارم

گویا که نسیم از سر شوق اشک ببارد
از بذر محبت به دلم عشق بکارم

شهربانو ذاکری دانا

خیره بر چشمان زیبایت شدم من همچنان

خیره بر چشمان زیبایت شدم من همچنان
عاشقت گشتم توای دلبر بیا پیشم بمان

با دو چشمت ای صنم بنگر چه بلوا کرده ای
در نگاهت من همی بینم چو الماسی گران

آن دو چشمِِ نرگست دل را ربوداز سینه ام
همچو یعقوبی شدم از بهر یوسف ناتوان

رنگ چشمانت چنان حیران نماید قلب من
صد غزل بهرت سرایم چون که هستی مهربان

تشنه ام کز عشق سیرابم نما از مهر خود
میزنی بر جانم آتش دل تپد تا بی کران

جان فدایت می کنم نشکن دلم را دلبرم
در کنارم گر بمانی میشوم من شادمان

این نسیم از دل شکایت ها نماید دربرت
عشق پاکش رانماید هرزمان نزدت بیان

شهربانو ذاکری دانا