یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اگر شب چیره شد پنهان باید راه خود را رفت

اگر شب چیره شد پنهان باید راه خود را رفت
حتی در ورطه ی طوفان باید راه خود را رفت

مجال دلگشایی نیست در دنیای آدمها
اگر قلبت شکست گریان باید راه خود را رفت

به امید که بنشینیم،تا همراه ما باشد
سرانجام می روند یاران باید راه خود را رفت


نترس از اینکه عمرت را بی حاصل تلف کردی
که چون ابرهای بی باران باید راه خود را رفت

ببین آن بلبل خسته،هنوز مستانه می خواند
جهان این است تا پایان باید راه خود را رفت

مرا یک روز خواهد چید ،آن دستی که می کارد
چه فرقش باغ یا گلدان باید راه خود را رفت


فراموشت خواهند کرد،چنان کز هیچ می آیی
زیادت می برند آسان ،باید راه خود را رفت

نمی فهمم ،نمی فهمی جهان و ماجرایش را
به اجبار است یا خواهان باید راه خود را رفت


حسین وصال پور

آن شب که زد به دل کولاک برنگشت

آن شب که زد به دل کولاک برنگشت
آری دلم از آن شب غمناک برنگشت

من باورم این است جهان قصه ای بیش نیست
صد آسمان رسید ،ولی یک خاک برنگشت

حتی همان دیوانه ای که با یقین می رفت
هرگز به این جماعت شکاک برنگشت


هرکس به این حجله دنیا قدم‌گذاشت
دیگر به سمت خانه خویش پاک برنگشت

جایی قشنگ تر است شاید آن ور دنیا
هرتشنه ای که رفته است هلاک برنگشت

آری پرنده ای که رفت از قفس ،رفت
بادی که برد آن همه خاشاک برنگشت

حسین وصال پور

کجا رفتی ،کجا رفتی

کجا رفتی ،کجا رفتی
تو ای دیرینه یار من
تو را با گریه از مهتاب می پرسم
نشانی نیست
بویی نیست
در این آینه می جویم
رویی نیست ...
سکوتم را به هم می زد
نفسهایم ،تورا در هرکلامم جستم
اما گفت و گویی نیست ..
نشانی نیست
تورا از سایه می جویم
در آن جا که مکانی نیست ...
کجا رفتی..
نمی گویی که آن دلداده تنها
که دنیا را به دنبال تو می گردد
کجاست اکنون؟
چه می پوشد ؟
چه می بوید ؟
چه می نوشد؟
نمی پرسی و می دانی
که غیر از غم نمی پوشم
نمی نوشم ،
و جز بوی تنت
کز شام آخر یادگارم شد
نمی بویم ...
ملالی نیست ،می مانم
براین دیوانه ات بودن
بر این بیگانه ات بودن
و می دانم حتی یک لحظه
یادت نیست ،
مردی را که
روزی شانه های او
پناهت بود ،جای گریه هایت بود
ولی ای کاش می گفتی ؛
مرا با حسرت عمری تورا دیدن کجابردی ؟


حسین وصال پور

اگر زلیخا از شکوه تن می گذشت

اگر زلیخا از شکوه تن می گذشت
یعقوب هم ز خیر پیرهن می گذشت

دیگر انگ کشتن فرزند نمی شنید
غروراگر از رستم پیل تن می گذشت

بی اختیار گمان کردم که نشان توست
هرجا که سایه ای کنار من می گذشت

در جنگ نابرابرم با خاطرات تو
جان از تو نه هرگز ولی از تن می‌گذشت

تاریخ می داند ،هرجا می شکست مردی
قطعا ردی از حضور زن می گذشت

با بغض و گریه می گذشتم از کنار او
همچون دلتنگی که از وطن می گذشت...


حسین وصال پور

این مسیر رو به پایان را کجا ایستاده ام

این مسیر رو به پایان را کجا ایستاده ام
سخت در این جنگل وحشت به پا ایستاده ام

من سرشتم مثل رودی ،بی تفاوت رفتن است
باز هم می پرسم از خود من چرا ایستاده ام؟

مثل آن مرغی که آزاد است از هر دانه ای
از همه عالم که دل کندم رها ایستاده ام

از شما چون انتظاری نیست ، باکی نیست هم
هرچه می خواهید کنید من با خدا ایستاده ام

مثل ابرم وصله ی غیرم نباشد هیچ‌گاه
کز زمین و آسمان ها هم جدا ایستاده ام

گرچه از زعم تو این هجران تقصیر من است
تو مرا هرچند خواندی"بی وفا" ایستاده ام ...

ای که می پرسی تو بعد از سالها از من نشان
در همانجایی که گم کردی مرا ایستاده ام...


حسین وصال پور

زهر برآورد و عسل برده است

زهر برآورد و عسل برده است
قافیه آورد و مثل برده است
هرکه به چشمان تو راهش گذشت
پی به داستان ازل برده است
گفت بیا دل بسپاریم و لیک
خود ندانست که اول برده است
کشته ی چشم توام ای کهربا
جان نگویید که اجل برده است
لایق دستان تو هرکس که نیست
هرکه چنین برد، بدل برده است
خال لبت ،وسعت هندوستان
شهرت یک تاج محل برده است
شاعرم و پیشه ام آزادگیست
لیک مرا حبس بغل برده است
حال مرا بین که ز بیچارگی
دست به مو های غزل برده است....


حسین وصال پور

پاییز آغاز سرنگونی است ؛

پاییز آغاز سرنگونی است ؛
از کنار شاخه ها ی سبز عبور می کنم
و می گویم "پاییز"؛
درخت می ترسد
شاخه ها می لرزند
و تمام برگ ها می ریزند ..
من دهانم را می بندم
و در خویش فرو می ریزم
کسی از کنار من می گذرد
می گوید ؛
چه پاییز قشنگی است ...

حسین وصال پور

همه بر غیر ولی من به تو می نازم عشق

همه بر غیر ولی من به تو می نازم عشق
همه ی روح و تنم را به تو می بازم عشق

مستم از اینکه تو را دارم و بانگم برپاست
هرشب از یاد تو من غرق در آوازم عشق

خلق درویشی من ،از کرم و بخشش توست
با وجود تو مگر رو به که اندازم عشق

مرغ بی بال و پرم در قفس بسته ولی
با تو بی بال و پرم بر سر پروازم عشق

من خموشم که مگر لب به سخن باز کنی
گفت و گویم بکن ای محرم هر رازم عشق

کوششم نیست که با نام تو فریاد کنم
تو ببخشای چنین حالت ابرازم عشق ...

وصف دریا چه کند آب به جوی افتاده
من که باشم که به اعجاز تو پردازم عشق...

حسین وصال پور