یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زندگی هرگز برایم روز آرامی نداشت

زندگی هرگز برایم روز آرامی نداشت
آن همه جان کندم اما هیچ فرجامی نداشت

از قضا جادوی لبهای تو باور داشتیم
تا بگوید ماجرا را،لام تا کامی نداشت

گرچه بر هم دوختیم ما زخم های عشق را
از برای ما به غیر از ننگ و بد نامی نداشت


پا بکش از منبر اهل جهالت واعظا
هرچه ما گفتیم از دنیا سرانجامی نداشت

گفت فردا می رود تا صبح لرزیدم زترس
حال روزی را که من داشتم ،اعدامی نداشت

با که می گوییم ،اصلا این همه افسانه چیست؟
لب ترک برداشت اما دست اقدامی نداشت


از صداقت گفته بودندو خیانت دیده ایم
دوست داشتن های ما ای کاش ابهامی نداشت....

حسین وصال پور

حضور من در پیش تو دیگر نیازی نیست

حضور من در پیش تو دیگر نیازی نیست
دیگر میان چشمهایت هیچ رازی نیست

حتی همان افسانه ی غمگین دل کندن
برای من افسانه ی دور و درازی نیست

گفتم که یک شب می روم از سینه تنگت
آن وقت درون سینه ام سوز و گدازی نیست

آنقدر کنارت بی تفاوت رد خواهم شد
تا خوب بدانی دل سپردن بچه بازی نیست

حالا تنت گرم است و رفتن را نمی فهمی
وقتی تو می فهمی که دیگر دل نوازی نیست

یک روز تو هم خواهی گریخت از فرط تنهایی
جایی که هیچ کس جز منت در پیشوازی نیست


حسین وصال پور

عاشقت بودم ،فهمیدی نمی دیدی ولی

عاشقت بودم ،فهمیدی نمی دیدی ولی
گفته بودم بی تو خواهم مرد نشنیدی ولی

ماه من بودی ،ندیدم لحظه ای رویت شوی
بر همه عالم به جز من می تابیدی ولی..

گفته بودی ترس از آن دارم که تنها سر کنی
با خیالی خوش می رفتی نترسیدی ولی

چون کنم با این دوراهی یا تو یا بیگانگی
سروطن می خواهد از من ،دل تبعیدی ولی

وقت رفتن گرچه بالبخند می دیدی مرا
بالب خندان بغض کردم نفهمیدی ولی...


حسین_وصال_پور

هیچ کس جز تو در این بارگه دل نبود

هیچ کس جز تو در این بارگه دل نبود
غیر تو مسئله ای این همه مشکل نبود

این همه درد کشیدم که به وصل تو رسم
آه از این وصل که در قلب من حاصل نبود

هرچه جان کندنم از دوری تو بیشتر شد
سمتم اما دل بیرحم تو مایل نبود


عاشقم کرده قشنگی نگاهی از دور
حیف این ماه که در طلعت کامل نبود

حلقه آتشم از دیده پروانه ولی
نور شمع تو در این ساحت و محفل نبود

بیقرارم مثل آن موج که آشفته سر است
پشت دریا خبری از لب ساحل نبود

نیمه شب آمده بودم به سر منزل یار
هرچه بر در زدم آن یاربه منزل نبود

آری هر شب به هم صحبتی یار منم
آه جز نقش خیال کس به مقابل نبود

حسین وصال پور

اینجا به سوی زندگی یک راهِ باز نیست

اینجا به سوی زندگی یک راهِ باز نیست
سبز است ,چراغ زندگی اما مجاز نیست

از پیله تا پروانه تنها یک ترک باقی است
مو لای درزش رفته اما چاره ساز نیست

هرگاه حرفی از لبانم خواست بگریزد
بستند با سرکوب ها ,گفتند نیاز نیست

لبهای ساحل , سرخ از سیلی امواج است
دل داده بسیار است و اما دل نواز نیست !

راهت بگیر و گریه کن تا آخرین مقصد
اینجا برای همدلی دستی دراز نیست...

حسین_وصال_پور

در مذهب ما هیچ نگنجد به جز یار

در مذهب ما هیچ نگنجد به جز یار
ما مشرک محضیم, بر این سجده گرفتار

گر کفر نباشد همه عمر به ثناییم
گر ذکر تو کفر است ,خوشا مذهب کفار

از ترس خدا بود اگر اینان به دعایند
ما هیچ نترسیده و جان بر سر دلدار

ای شیخ به عبایت , نکنی سرزنش ما
ظاهر نکنیم‌چون تو از این مسئله اسرار

در مسلک ما دلشدگان ,دل چراغ است
دل مخزن عقل است و عقل است به انکار

در روز قیامت که میزان دل ماست
وای گر که دل لب بگشاید به گفتار

پا پس نکشانیم از این معرکه خون
صد بار اگر سر ببازیم به تکرار


حسین_وصال_پور

گذرم باز به تو افتاد و هوایت کردم

گذرم باز به تو افتاد و هوایت کردم
تو گذر کردی و رفتی , نگاهت کردم

لرزه بر پیکرم انداخت و به آرامی رفت
تا که پنهان کنم این شوق رعایت کردم

روی گرداندی و رفتی , نمی دانستی
که چقدر در وسط سینه, قیامت کردم

شبی از یاد تو باران بهم ریخت مرا
بغضم آمد وسط گریه صدایت کردم


تا که از خواب پریدم ,ندیدم اثری
وه چه بیهوده از این خواب جدایت کردم

قوتم پای نداد تا لب سجاده روم
سَر مستی ,لب پیمانه ,دعایت کردم

بی تو افسرده ترین آدم دنیا شده ام
تو مپندار که من ساده رهایت کردم....

حسین وصال پور

زندگی ما را به اندوهی عمیق آورده است

سینه ای از روی دل دادن اگر داری بیار
حرفهایی بهر آزردن اگر داری بیار

قصه ی هجرتورا چون گل شنید افسرده شد
قولی از فردای پژمردن اگر داری بیار


تکیه دادم سمت دیواری که جز پایان نیست
شانه ای تا پای جان کندن اگر داری بیار

زندگی ما را به اندوهی عمیق آورده است
گریه ای تا درد و دل کردن اگر داری بیار...

تشنه دیدار را سمت سرابی وعده کن
جرعه ای تا چشمه ها بردن اگر داری بیار...


قصه های ما همیشه از اول غمگین بود
داستان از خون دل خوردن اگر داری بیار

حسین وصال پور