یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زهر برآورد و عسل برده است

زهر برآورد و عسل برده است
قافیه آورد و مثل برده است
هرکه به چشمان تو راهش گذشت
پی به داستان ازل برده است
گفت بیا دل بسپاریم و لیک
خود ندانست که اول برده است
کشته ی چشم توام ای کهربا
جان نگویید که اجل برده است
لایق دستان تو هرکس که نیست
هرکه چنین برد، بدل برده است
خال لبت ،وسعت هندوستان
شهرت یک تاج محل برده است
شاعرم و پیشه ام آزادگیست
لیک مرا حبس بغل برده است
حال مرا بین که ز بیچارگی
دست به مو های غزل برده است....


حسین وصال پور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد