یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اگر گم کرده کلامم را

اگر گم کرده کلامم را
نگاهم به نگاهی که ندارد احساسی
گناهم چیست ؟
خم کرده دو دستانم را
زوری که به بازو ندارد قرصی
گناهم چیست ؟
کم کرده توانم را
چیز های سر راهم می سازی
گناهم چیست ؟
سم کرده زبانم را
سر لج باشد هم می با زی
گناهم چیست ؟
جم کرده بسا طم را
قوز کرده پشتم
و پناهم کور از بی احساسی تو ست
گناهم چیست ؟


حاتم محمدی

ترا یک روز ترا یک روز خواهم دید

ترا یک روز
ترا یک روز خواهم دید
نمیدانم کدامین روز
نمیدانم کجا یا کی
ترا بعدازهزاران روز
ترابعدازهزاران سال
به گاه یورش غمهای مردافکن
به آن گاهی که دل در ازدحام رنج وتنهایی
میان سینه میخواهد که بشکافدجدارسنگی دیوار زندان را
که باشد تا رها گرددازاین زندان جان فرسا.
که باشد تا دمی آساید ازاین بغض بی پایان هستی سوز.
در آن فرخنده دم آن آسمانی لحظة بی چون
چه خواهم کرد؟
چه خواهم گفت؟
ویا چونان وچون در مقدمت افتان وخیزان افکنم خودرا؟
نمیدانم.
ولی بی شک چواین بغض سترگ و پیروسنگین
این گرامی بغض
چوآهی از سویدای دلم خواهد که راه رفتن آغازد
چنان گریم که ذرا ت وجودم اشک گردند و
زچشمانم فروبارند
چنان گریم که شب رنگ سحرگیرد
وماه و اختران آسمان از گریه ام در پردة اندوه رخ پوشند.

نمیدانی چه سان محتاج دیدارتوام ای یار
نمیدانی چه سان میجویمت در ظلمت این شام خوف انگیز
نمیدانی چه سان میخواهمت چونان زلالین چشمه ای
درمتن این صحرای آتش گون.
نمیدانم چه هستی یا که هستی یا کجایی ای بهشتی یار.
اهورایی ویا اهریمنی یا خودپریزادی؟
زنی؟مردی؟توپیری یا که برنایی؟
ولی ای هرچه هستی یار
ترایک روز خواهم دید
درآغوشت شوداین جاودانی غم فراموشم
وازاین بغض هستی سوز
رها خواهم شدن آن روز.
ترا یک روز خواهم دید
تو ای آغاز روز روشن ایام
پس از شام سیاه وسرد یلدایی.
توای پایان ایام شکیبایی.


سید محمد اقبالیان

من به دوعالم از دلم، پیش خود ازنهان روم

من به دوعالم از دلم، پیش خود ازنهان روم
گرنتوان چنین که من هر که کند نشان روم

دور بر این دراز غم گشته جهان چو نارِ تن
پابه قدم چنان که من بی قدم از جهان روم

برسر دین و درس من حاکم و حکم شرع تن
می زند این به سر که من هرچه دهد بیان روم


می روم از روای تو هر چه بر ان سرای تو
چون روداین فراغ من هرچه فروغِ سان روم

ای همه سر بیان من ، من به سر از بیان تن
بی تن از این میان تن،کی بتوان جنان روم

درد من از جنان تو ، درد تو بر گمان من
من چه کنم که جان وتن درپی این گمان روم

کی شود اخرت تو را بنگرم عاقبت تورا
گرتوخود ان خدا کنی من زخدا خود آن روم

بی تو نمی شود مگر ذات نهان، روان مرا
باتو نمی شود چرا بادل و جان به جان روم

گرتو خدای خود شوی من به خدای خود روم
گرتو خدای من شوی ، کی به خدا توان روم

ای بشر از قیاس من پیش خود از چرا چه من
هرچه من از تو غافلم روی به عرشیان روم


روح اله سلیمی ناحیه

یادت هست قرارمان

یادت هست قرارمان
یادت هست تعهد به قلم مان
هان کجایی قلم کهنه دل
دریافتی قلم نوین را؟
هان ای همه دنیای دل
بسان آهی نباش که شبی باد با خود تو را ببرد
بشنو تازه های حیات رشد را
که باشد

هم در بستر تخیل و تصور
هم در پهنای تعقل و تفکر
معنای صفای دل را دریاب
نفس هایت را گوش کن
تسلیم لحظه ها مشو
بل بدنبال خلق لحظه های ساختن باش
ای نگاهت گرمتر از هر باده
ای قطره اَشکانت پاکیزه تر از هر سجاده
پرده هایت را کنار بزن برای این تازه های دل
هان ای صبح خمار زندگی
چنان باش که سخاوتت بمانند خورشید
همچنان باشد درخشان
مباد که اسیر زمانه شوی
رخت زمانه را بر خود مپوشان اگر دوستش نداری
چنان کن که زمانه در دستان تو باشد
نه تو در دستان زمانه
هان ای صبوری دل
تو بسان کهکشانی
که در این وادی عشق
دارنده معنای کلانی
باور کن فریادهای درونت را
که نه بمانند خاموشان
بل بسان حقیقت گویان
آنانی که هم عامل علم اند و هم عمل
که باور دارند عزم خویش را
اگر تشنه هستی
اگر خسته هستی
اگر دلشکسته هستی
اگر درگیر خیانت
بدان قدرت دلهای روشن
مسحور می کند باورمندی قوی انسانی را
تا باشیم بر فراز قله های باور
همچنان استوار
هم پیش بسوی روشنایی باورمند دلها.


احمد رضا رهنمون

چه باک از رزم و بزم روزگارم هست

چه باک از رزم و بزم روزگارم هست
چه باک از یاد خاک آموزگارم هست

چه باک از مرگ وقتی آگاهانه می دانم
که بعد از مرگ هزاران سال من زنده می مانم


چه باک از واعظی که برسرم تلقین می خواند
که من می دانم این واعظ مرا تطهیر می خواند

چه باک از آه و ناله و نفرین دشمن ها
زمانی که خدایم هست و از حالم خبر دارد

چه باک از مین و جنگ و موشک شیطان
شهادت کرده فریادی، که خواب کوه لرزاند

مرا از غم چه باکی هست، چه باکی از فدا کردن
سری که بر تن میهن نشیند، لاله رویاند..

فاطمه سیاحی

در من فراریی زندانی ست

در من فراریی زندانی ست
در من خنیاگری به بغض نشسته
در من چنگیزی می کاود
در من بیژنی در چاه است
در من فرهادی ست بی تیشه
در من خسرویی ست بی شیرین
در من رها یی ست اسیر

من فریادی خفته ام
سکوت کن بر همه اندوهم
امشب هم ستاره ای افتاد
که من نبودم


ابوطالب احمدی