یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ترا یک روز ترا یک روز خواهم دید

ترا یک روز
ترا یک روز خواهم دید
نمیدانم کدامین روز
نمیدانم کجا یا کی
ترا بعدازهزاران روز
ترابعدازهزاران سال
به گاه یورش غمهای مردافکن
به آن گاهی که دل در ازدحام رنج وتنهایی
میان سینه میخواهد که بشکافدجدارسنگی دیوار زندان را
که باشد تا رها گرددازاین زندان جان فرسا.
که باشد تا دمی آساید ازاین بغض بی پایان هستی سوز.
در آن فرخنده دم آن آسمانی لحظة بی چون
چه خواهم کرد؟
چه خواهم گفت؟
ویا چونان وچون در مقدمت افتان وخیزان افکنم خودرا؟
نمیدانم.
ولی بی شک چواین بغض سترگ و پیروسنگین
این گرامی بغض
چوآهی از سویدای دلم خواهد که راه رفتن آغازد
چنان گریم که ذرا ت وجودم اشک گردند و
زچشمانم فروبارند
چنان گریم که شب رنگ سحرگیرد
وماه و اختران آسمان از گریه ام در پردة اندوه رخ پوشند.

نمیدانی چه سان محتاج دیدارتوام ای یار
نمیدانی چه سان میجویمت در ظلمت این شام خوف انگیز
نمیدانی چه سان میخواهمت چونان زلالین چشمه ای
درمتن این صحرای آتش گون.
نمیدانم چه هستی یا که هستی یا کجایی ای بهشتی یار.
اهورایی ویا اهریمنی یا خودپریزادی؟
زنی؟مردی؟توپیری یا که برنایی؟
ولی ای هرچه هستی یار
ترایک روز خواهم دید
درآغوشت شوداین جاودانی غم فراموشم
وازاین بغض هستی سوز
رها خواهم شدن آن روز.
ترا یک روز خواهم دید
تو ای آغاز روز روشن ایام
پس از شام سیاه وسرد یلدایی.
توای پایان ایام شکیبایی.


سید محمد اقبالیان

نام زیبای تو را ،

نام زیبای تو را ،
در دل سنگی شب ،
چون طلسم خورشید ،
با همه نَفْس و نَفَس ،
با همه بود و نبود ،
با همه هستی خود ،
شکل فریاد شدم ،
تا سحر بر خیزد ،
زین کهن خواب خوشش ،
نام من یادت هست ؟
آه . . . .
دیر گاهیست که دیگر سخنی با من دلسوخته ات نیست ،چرا ؟
نکند از من دیوانه به تنگ آمده ای ؟
من که دیوانة چشمان تو ام ،
من که در حسرت یک جرعة ناب نگهت ،
تشنه ماندم همه عمر ،
اینک ای سبز بلند ،
اینک ای قاصد روزان بهار ،
چه غریبی با من .
نام تومژده خورشید به شب های بلند
نام تو وسوسة چیدن یک سیب به اعصار کهن
نام تو حاصل مجموع همه خوبی هاست.
خاطر خستة من را اما ،
از دل پاک و نجیبت بزدا !
نکند خستگی خاطر من ،
نکند وزن پر آشوب چنین خاطر ه ای ،
چشمة پاک و زلال دل پر مهر ترا ،
خسته و تیره و غمناک و گل آلود کند .
یا نیاید آن روز ،
مخمل سبز چمنزار نگاهت با من ،
خشک و پژمرده شود ،
رنگ روزان خزانی گیرد .
شهرزاد نگهت ،
قصه گوی شب و روزم ، همه عمر ،
از سخن مانده و بی قصه شود .
دور باد این تصویر ،
خود نیاید آن روز ،
وه چه تصویر پر از هول و هراسی دارد .
دل خوشم لیک به این باور زیبای بلند ،
تا خدائی داریم ،
تا که خورشید محبت هر روز
سر به در آورد از مشرق عشق ،
روزهایم همه سرشار ز تصویر تواند .
با تو بدرود و درود ،
با تو پایان کلام ،
دست حق همراهت .

سید محمد اقبالیان