یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تن مردو نامردهردو یکی است

تن مردو نامردهردو یکی است
زمان میبرد تا بفهمی مردکیست؟

به یکبار دید وبازدید توجه نکن
شاید روبهی  درجلدِ  مردیست؟


به ریش وظاهر هزاران حیله است
بظاهر نفهمی  مردو نامرد کیست؟

مگر زمان به تجربه بر تو ثابت کند
که در هر لباسِ مردی مرد نیست

عجب روزگاری است ای خدا
دم زروحت دمیدی حیف مرد نیست ؟

زشیطان وابلیس بعضی نیرنگ ترند
دست ابلیس وبستند که مرد نیست

کجا ابلیس کُشد هزاران کسی را
به طرفته العینی  این خود نامردیست

شیطان هزاران سال برتو سجده کرد
کی انسان چنین کند نامردِ  مردیست

ای خدا یک وجب ریش گذاشته کسی
هی ز آه مظلوم داد زند که نامردیست

درخفا آن میکند که شیطان نکرد
بخدا کلک میزند این نامرد نیست؟

به پارتی ومکر خونِ آدمی می مَکد
کجای جهان حیوانی چو نامردیست ؟

من از مردِ  نامرد بودن شرمنده ام
چگونه میتوان فهمید که مرد کیست ؟

پول مردم خورد خون مردم چِکد
با پارتی حق وناحق کند مردیست

آه اشک وشیون مردم روزی بگیرد
حقِ خود زاین نامرد که مردیست

ای(ولی) آهِ مظلوم چنان گیرد گلویش
تو شاد گردی زدستِ نامرد  مردیست


ولی الله قلی زاده

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

از ره لطف عنایتی بنما گاهی

از ره لطف عنایتی بنما گاهی
با گوشه چشمی بزدای از دل ما آهی
یک دست نهم به دیده منٌت از تو
با دست دگر گیرم از آسمان ها ماهی
آرام نهم سر بر آستانت با شوق
بیرون کنم از دل غم شبانگاهی


عبدالمجید پرهیز کار

خــطاب به آنـکه دستـور ِ جنگ را داد :

خــطاب به آنـکه دستـور ِ جنگ را داد :
ســلام سنگــدل
فرامــوش کــن هر چه تو را آزار داده
جهــان خــواب ندارد
حیـف ِ این رایــحه یِ گلهــای بهاری نیست؟
جنگ و خون چــرا؟
تــو را به جـان ِ عزیـزی که نداری
دسـت بردار
بگـذار بهـار به مشــام ِ جانمــان بِنِشیند
اَصلا بیــا دلبری کنیم
و قرارمـان باشـد در خزانـه ها
و اَنبــار ِ سلاح ِ اَرتش ها
جــنگ که سخـت تر اَز دوسـت داشتن نیست
کافی سـت تو برای من گل بخری
و من عقیــده ی تو را عوض کنــم
و اگـر نشد
امضـای تو را پـای همه ی صلـح نامه ها جعـل میکنم


آرزو حاجی طاهروردی

یاضامن آهو

عکسنوشت

التماس دعای فراوان

دیشب از گوشه ی قلبم گُذرِ آهی بود

دیشب از گوشه ی قلبم گُذرِ آهی بود

عکسی از کودکی آن دفترِ کاهی بود

عکسی به بلندای زمانی در یادها

قصه پرداز شبی شاد زِ غم خالی بود


کودکی تاول دل خلوت غمبار نبود

کودکی لحظه ای پروازِ خیالی کافی بود

کوچه در خاطره ها دور نبوده. امّا

کوچه از کوچِ غریبانه ی ما شاکی بود

کاش در کودکی می ماندم و می دیدم

رنگِ بالِ پرِ پروانه چه رویایی بود

حال و احوال خوشی بود و لطیف

مرزِ گریه با صدای خنده ای شادی بود

رفت و با خود بِبُرد گوهر شاهی در کف

روز از سر نگرفته. شبِ پایانی بود


عباس سهامی بوشهری

من که هم پای شما تا قله ها راه آمدم

من که هم پای شما تا قله ها راه آمدم
کوه را در کوله ام کردید و کوتاه امدم

من به دنبال خودم پس کوچه ها را گشته ام
گم شدم از بس که با این سایه ها راه آمدم


تشنه بودم آمدم یک جرعه آب برکه را ...
یک نفر می گفت بهر دیدن ماه آمدم

از بدیِ حادثه اینجا پناه آورده ام
فکر کردی از برای حشمت و جاه آمدم

نابرادرهای من همواره پشتم بوده اند
همرهی کردند تا من بر لب چاه امدم

از نیستانم جدا افتاده ام این روزها
در فریبستانتان با حسرت و آه آمدم

محمد حسین ناطقی

مادربزرگم ای مهربانوی صفا وصمیمیت

مادربزرگم ای مهربانوی صفا وصمیمیت
ای که خوبی تو شهره ی افاق شد
اکنون که نیستی ومدتهاست سربربالین
خاک نهاده ای
وهم اغوش فرشتگان شدی
ودستان وپاهای خسته ازکارهای دنیایی
ارمیده درخاک
خیالت اسوده
من مدتهاست شبها با لالایی مهتاب بخواب
می روم
اکنون که بهار آمده وشکوفه ها خندان شده اند
وبوی بهار نارنج ها قناریان را عاشق کرده است
ودرخت اقاقیای کوچمان
پروانه هارا مدهوش کرده
ورودها خروشان از کوهها روانه سرمنزلشان هستند
چطور بدون تو دلم همچنان پاییز است بی برگ وخزان
چطور سیلی باد پاییزی خانه ام راویران کرد
بیتو همچنان خزانم
وخزان باقی خواهم ماند
ودوست دارم با سیاه اندیشان روزگار هم اغوش شوم
برگرد
برگردسرنوشتم را باخودت رقم بزن


فاطمه قاسمی