یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دیشب از گوشه ی قلبم گُذرِ آهی بود

دیشب از گوشه ی قلبم گُذرِ آهی بود

عکسی از کودکی آن دفترِ کاهی بود

عکسی به بلندای زمانی در یادها

قصه پرداز شبی شاد زِ غم خالی بود


کودکی تاول دل خلوت غمبار نبود

کودکی لحظه ای پروازِ خیالی کافی بود

کوچه در خاطره ها دور نبوده. امّا

کوچه از کوچِ غریبانه ی ما شاکی بود

کاش در کودکی می ماندم و می دیدم

رنگِ بالِ پرِ پروانه چه رویایی بود

حال و احوال خوشی بود و لطیف

مرزِ گریه با صدای خنده ای شادی بود

رفت و با خود بِبُرد گوهر شاهی در کف

روز از سر نگرفته. شبِ پایانی بود


عباس سهامی بوشهری

تیر کمان من چرا سوی شکار نمی رود؟

تیر کمان من چرا سوی شکار نمی رود؟
قاصد خوش خبر چرا سوی نگار نمی رود؟

ما که بسی گشته ایم محو تماشای یار
از رُخ بی مثال او ماه به قرار نمی رود

یار نظر کرده کجا همدم جان من شود
تا که نخواهد پیکرم ره به مزار نمی رود

من به ندای او همی پای خیال می روم
نقش وفا دارد او بی گل و یار نمی رود

دست به ثنا می شوم، می به سبو می کشم
آن دَم که او زِ من شود به اختیار نمی رود

آه از آن گه که مرا سایه ی خاک خود کند
دور شوم زِ راه او دل به غبار نمی رود


عباس سهامی بوشهری

تا زمانیکه زندگی میکنی

تا زمانیکه زندگی میکنی
خاطراتت را بشمار
خیلی زود شمار
خاطرات
می شوی

عباس سهامی بوشهری