یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

السلام علیک یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

آمدی در فنجان من

آمدی
در فنجان من
حافظ شدی
چای با قهوه
هردو
فال تو


فاضله هاشمی

زندگی سخت شده، زندان است...

زندگی سخت شده، زندان است...
جاده رو به پایان،، بی جان است..‌.

یک نفر آسوده گوشه ی خلوت...
یک نفر با دلهره، میان میدان است...

کاش میشد تمام کرد این بازی را...
بیخیال،، نَشنو، به حرف آسان است...

این جهان هیچ،،دست ما هیچ است...
هیچ در هیچ، ای وآی چه ارزان است...

ای رفیق، بی خیال زنده ماندن شو...
زندگی از تو نیست، از میهمان است...


میهمان نا خوانده،غیرتی که جا مانده...
مثل حرفهای بیهوده در کلام سلطان است...

رسول مجیری

تو گویی چشم را آسان بستن

تو گویی
چشم را آسان بستن
بدنبال خدا آرام گشتن
به سمت هر خطا ،رفتن نرفتن،
نکردن
چه سخت است، این و آن را ،
داور نکردن
سری در سوی آن سودا نکردن
ز خشم خود،خودت ویرانه کردن ....
..........نکردن.
چه باشد راز این و آن کردن،نکردن؟


محسن گودرزی

ای که چون بیایی، شب تار روز همی شود

ای که چون بیایی، شب تار روز همی شود
آب چشمه روان و، بلبل پر آواز همی شود

جز تو کس نیست که چون نسیم صبحگاهی
بر ذهن مضطرب، روح و ساز همی شود


شبنم دل انگیز آن نگاه مادرانه ات
خنک کند دل ما و عقده ها باز همی شود

صدای تو چون آواز نی و صوت آبشار
حس را گشایش و گوش را نواز همی شود

در آغوش تو گر باشم چه باک زمستان را
بهار ما به گرمای قلب تو آغاز همی شود

سخن کوتاه که واژه و جمله و شعر جملگی
چو بر لوح روح مادر نقش شود، راز همی شود


مجتبی احمدزاده

تو که قبلا کس و کارم نبودی ؟

تو که قبلا کس و کارم نبودی ؟
تو کی یارم شدی کی دل ربودی ؟

دقیقا با دو چشمانت دلم را
به آسانی چقدر زیبا تو بردی

بگو عشقم تو با این دل ربایی
مرا با خود کجاها می کشانی

بگو اول تویی آخر تو هستی
بگو هستم کنارت زندگانی

تو آن ماهی که بعد از هر غروبی
تو یارم گشته ای با ناز و خوبی

که با آن چشم زیبایت گمانم
تو زیبا دختر از سمت جنوبی

محمد خوش بین

بر سرم منت بنه امشب بیا در کوی ما

بر سرم منت بنه امشب بیا در کوی ما
عهد خود تازه کن و برگرد باز هم سوی ما
در دلم آتشفشانی از محبت را بپا کن بیا
از چراغ معرفت روشن بکن سکوی ما
آن لب لعلت چه شیرین چه شوخست دلبرا
از شراب لعل خویش باده بریز در جوی ما
من که در عاشقی سخت بودم ای عجب
تو به نازو غمزه ای دل بردی از پهلوی ما
ای شهام گویی مراد دل چه باشد آخر
نامرادی مکن ای دوست بخر آبروی ما

آرش بیشه کلایی