یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

کوتاه بیا !

کوتاه بیا !
این بازی تمام خواهد شد
و تو با رویاهایت
سرزمینی کوچک خواهی ساخت
که هیچ بیگانه ای
در آن ورود نکرده باشد.

شکوفه_باقری..

السلام علیک یا صاحب الزمان

یا صاحب الزمان
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

دوش دیدم بلبلی شانه زنان زلف پریشان مرا

دوش دیدم بلبلی شانه زنان زلف پریشان مرا
ساقی از ره رسید و انگاشت دیده حیران مرا
یکی آمد که هم دل بود و هم پای سفر بود
آمدی جانا بِکَندی از دلم پای رفیقان مرا
بلبلم زلف مرا شانه چو مژگان به رهی
رهیده زلف پریشان خویش و ساخته آشیان مرا
اگر کنار چشمه ای غزلخوان شود بلبل
به هیبت ساقی آرام شود رود خروشان مرا
بخوان ای بلبل عاشق بناز این بزم ساقی را

که ساقی در هواداری از رَه به در کرده رقیبان مرا
ساقی بیار جام می تا که بنوشد بلبلم
نازنینا به جای جرعه ای قدح و جام بنوشان مرا
بلبلم ناله ای داد تا عرش خدا رفت صدایش
کز صدایش همه عالم نازل کنند قدسیان مرا
بلبل غزلی گفت که بیتش همه احساس
فرشیان در آینه بینند احساس درخشان مرا
بزمگاهی که فردوس برین جایگاه بلبل بود
ببین اوست غریبی که آشنا بود غریبان مرا
بلبلت چنان زلف پریشان شانه میزند به عشق
گویی غریب مجنون شدو ساقیست لیلیلان مرا

مهندس امین تقوی

این دنیا خود غلط بود

این دنیا خود غلط بود
ما به گِردش چرخیدیم
این غلط خود صد غلط بود
خود رسوا کردیم
چهل رفت
زین گردش شب و روز
نمانده چیزی
شهریار
نکن غلط
تا دنیا نبندد به پایت سیم


شهریار یاوری

خورشید می تابد انگار از روی بام نگاهت

خورشید می تابد انگار از روی بام نگاهت
کردی نگاهی و رفتی چشمم نشسته به راهت
رفتی بعد از تو من هم شبگرد تنهای شهرم
آه از سیاهی شبها بی روی مانند ماهت

من انتظار تو را و درد سیاهی شب را
آن میکشم از دل و جان این میکشم با کراهت
آری به من حق بده ای فارغ ز عشق و محبت
چون هر کس او را ببیند مجنون شود زاین وجاهت


من مانده در این سیاهی با چشم امیدواری
می گردم این بار از نو دنبال یک رد پایت
می آیم و با نگاهی روشن کنم یک جهان را
قلبی بدست آرم این بار ، باشم اگر من به جایت...

امیرحسین بادنوا

من آسمان ابری ات را دوست دارم

من آسمان ابری ات را دوست دارم
ای عشق من بی صبری ات را دوست دارم

مازندران طعم هوایت عاشقانَه ست
با تو، هوای دل، همیشه پر بهانَه ست

این جا، ترنّم ها به رنگ عشق هستند
سبک آفرینانِ قشنگِ عشق هستند

عاشق نبودن بر نگاهت اشتباه است
این جا اگر عاشق نباشد دل، گناه است

این جا، زمین و آسمان، رقص تجلی ست
مجنون، خودش، می گوید: این جا، جای لیلی ست

من هم اگر مجنون شوم، جا دارد ای دوست
مازندران رویت تماشا دارد ای دوست

من هم اگر مجنون شوم، لیلی، تو هستی
ساغر، من ام، سرمستیِ اصلی، تو هستی

دریا و دشت و جنگل و کوهت، شکوهت
اندیشه های مردمان پر شکوهت

این جا، صفا، حال و هوایش فرق دارد
مازندران است و صفایش فرق دارد

آغوش شالیزارها، عطر صمیمی
ای یادگار کودکی یکتا شمیمی

یکتا شمیمی، دشت هایت بی نظیرند
ییلاق های بی نظیرت دلپذیرند

این جا، خدا را، می شود شفاف، حس کرد
گیسوی نازش می توان در دسترس کرد

با دیدنت شاعر شدم ای شعر مطلق
الهام بخش عاشقان عشق از تو مشتق

ای سرزمین دلنوازان خدایی
تو، نازنینِ پاکبازانِ خدا یی

این جا، خدا در لهجه‌ی رنگین کمان است
در جانِ باران، دلشکارِ عاشقان است

باران به باران، بی قراران، بی قرارتد
یارانِ باران، دلبهاران، بی قرارند

مازندران عطر بهاران می نوازی
عرفان به ساغر شعر باران می نوازی

دل می سپارم دل، به دستِ چشمِ مستت
یا بر دلِ دلداده ی دلبر پرستت

با دست دل، دستان محبوبت فشرد(ه) م
دل را به دست مردم خوبت سپرد(ه) م

گویم سلامی، از دلم بر دوستانم
بر همدیاران عزیز مهربانم

بر دامن لطف خدا، بهروز باشید
یاران جان افروز من پیروز باشید

یاد عزیزانی که کوچیدند، جاوید
مهری که دیدند و پسندیدند، جاوید

تا وقت مانده، باز باید مهربان شد
یادآورِ مهرآفرینانِ جهان شد

من نازنینان خدا را دوست دارم
مازندرانی ها شما را دوست دارم.

محمدعلی رضاپور

ای که رفته، از دل و جانِ پریش

ای که رفته، از دل و جانِ پریش
ای گرامی‌تر، زجان و قلبِ ریش

خسته‌بودی و ملول، از این حضور
رفته‌بودی در قفای یک عبور

تو و پایانِ همه دلواپسی
رفتی از جان و من و این؛ بی‌کسی

رفته بودی گرچه ماندی، در خیال
رفتی و تنها شد این، عقلِ وبال

از جنون، عاری شد این؛ جان و روان
رفتی و عقل را نشاندی؛ جای آن

من کجا و آن همه؛ دیوانگی
بی‌دلی و کاهلی و سادگی

من کجا و این دلِ عاقل شده
نکته‌دان و فاضلی؛ کامل شده

آن که مانی بود و سرمستِ خیال
بین که فانی گشت؛ بدین فرض محال

زین دگر می‌گُسترم، دل؛ زیر پا
عقل و فکرت بعد ازین؛ آیینِ ما


حسین یوسفیان