یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم

حتی اگر به دیده رویا ببینیم

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست

بر این گمان مباش که زیبا ببینم

شاعر شنیدنی ست ولی میل توست

آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم

این واژه ها صراحت تنهایی من اند

با این همه مخواه که تنها ببینیم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی

بی خویش در سماع غزل ها ببینیم

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم

در خود که ناگزیری دریا ببینیم

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

محمد علی بهمنی
*شب های شعرخوانی من بی فروغ نیست*

نشسته اند ملخ های شک به برگ یقینم

نشسته اند ملخ های شک به برگ یقینم
ببین چه زرد مرا می جوند- سبز ترینم
ببین چگونه مرا ابر کرد – خاطره هایی
که در یکایک ِشان می شد آفتاب ببینم
شکستنی شده ام اعتراف می کنم اما
ز جنس شیشه ی عمرِ توام مزن به زمینم
برای پر زدن از تو خوشا مرام ِ عقابان
کبوترانه چرا باید از تو دانه بچینم؟!

نمی رسند به هم دستِ اشتیاقِ تو و من
که تو همیشه همانی که من همیشه همینم
محمدعلی بهمنی

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام ؟ جان دقایقم بگو

آینه در جواب من باز سکوت می‌کند
باز مرا چه می‌شود؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته‌ام طعنه‌ی ناشنیده را
در همه حال خوب من، با تو موافقم، بگو

پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا
شاعر مرده‌ام بخوان، گور علایقم بگو


با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره‌های عقل را با من سابقم بگو

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی، اگر که لایقم، بگو

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم
یکسره کن کار مرا، بگو که عاشقم، بگو...


محمد علی بهمنی

یک قطره امٖ و گاه چنان موج می زنم

یک قطره امٖ و گاه چنان موج می زنم

در خود که ناگزیری دریا ببینی ام

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

اما تو با چراغ بیا تا ببینی ام


- محمدعلی بهمنی

با نگاه تو

با نگاه تو
به خودم که نگاه می کنم
دوست داشتنی می شوم

مویم سفید شده
دندان هایم ریخته
هنوز اما
دوست داشتنی می نمایی ام

پیرچشمی نگرانم می کند
عینکی به شماره نگاه خودت
برایم بفرست


محمدعلی بهمنی

یخ کرده ام ! اما نه از سوز زمستان

یخ کرده ام ! اما نه از سوز زمستان !

اما نه از شب پرسه های زیر باران

یخ کرده ام یخ کردنی در تب ، تبی که

جسمم نه دارد باورم ٬ می سوزد از آن

یخ کرده ام اما تو ای دست نوازش

روح یخی را با چنین شولا مپوشان

گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد

یخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان

یخ کرده ام چون قطب ٬ آری این چنین است

وقتی نمی تابی تو ای خورشید پنهان

یخ کرده ام ! یخ کرده ام ! ها جان پناهم !

مگذار فریادت کنم در کوهساران

 

-         ﻣﺤﻤﺪﻋﻠﯽ ﺑﻬﻤﻨﯽ

تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت

تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت
اگر چه سِحر صوتت جذبه‌ی داوود با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعده‌‌ی شدّاد بود
اما برایم برگ‌برگش، دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله‌ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
سیاوش‌وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
دل سودابه‌سانت هر چه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه‌ام بگذار، دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

- محمد علی بهمنی