یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تا کی به هر دیار تورا جستجو کنم

تا کی به هر دیار تورا جستجو کنم
تا چند وصل روی تورا آرزو کنم

تا کی ز دیده اشک بریزم در انتظار
تاچند نالم ازغم وبادرد خو کنم

تا چندخون دل خورم ازرنج دوریت
تاکی نهفته ناله دل در گلو کنم

تا کی به حسرت گل روی توگلعذار
بینم بهر کجا گلی ازشوق بو کنم

تا کی ز هجر روی توهر شام تا سحر
باشمع شرح عشق تورا موبه مو کنم

تا کی به قصدسجده به محراب ابرویت
با آب دیده غسل به جای وضو کنم

تا چندبهر دیدن روی تو صبح و شام
مجنون صفت به کوه و در و دشت رو کنم

تا چند زخم طعنه زند بردلم رقیب
وآن زخم دل به سوزن مژگان رفوکنم

میگفت فروغی با داغ سینه سوز
تاکی به هر دیار تورا جستجو کنم


سما فروغی

کسی ز حال من خون جگر خبردارد

کسی ز حال من خون جگر خبردارد
که دامنی چو من از آب دیده تر دارد

نوای مرغ سحـــر کرد آگهم درباغ
که ناله سحــر عاشقان اثــر دارد

ز حال من کسی آگه بود که در همه عمر
فغان نیمه شب و ناله سحــــر دارد

براه عشق دلا بی دلیل راه مـــرو
که راه عشق به هر گام صد خطر دارد

صلاح کار ز عارف بجو که مفتی شهر
به نفع خویش به کار تو بس نظر دارد

به گرد خانه چه گردی درون خانه در آی
که او ز راز دل و حاجتت خبــــر دارد

من و صراحی صهبــای ناب و بزم حبیب
کدام شاه از این بـــزم خوبتـــر دارد

میان مجمع عشـــاق فروغی گفت
کجا کسی ز دل عاشقـــان خبردارد


سما فروغی

ما روی یار را نه پندار دیده ایم

ما روی یار را نه پندار دیده ایم
در پرده آشکار رخ یار دیده ایم

ما در حریم  کعبه دل از نخست روز
روی نگار خویش پدیدار دیده ایم

با خضر همقدم شده با نوح همسفر
در بٌر و بحــــــر جلوه دلدار دیده ایم

صد مرغ دل به هر خم گیسوی یار خویش
در هر زمان اسیر و گرفتار دیده ایم

از خویشتن گذشته و خود چو عارفان
در کوی دوست محرم اسرار دیده ایم

ازبس که بار عشق و محبت کشیده ایم
کوه گران به دوش سبکبار کشیده ایم

پنداشت مدعی که چو نااهل مردمان
ما یار را به دیده پنـــدار دیده ایم

ما پرده خیال و گمان را دریده ایم
با چشم جـان تجلی انوار دیده ایم

ما در میان دایره عالـــــــم وجود
دلدار را چو نقطه پرگـار دیده ایم

ای مدعی تو مست شرابی و ما مدام
مستی از آن دو نرگس خمار دیده ایم

میگفت فروغی با چشم و جان و دل
ما روی یـار خویش پدیدار دیده ایم


سما فروغی

صبح شد ساقی بیا بگشا در میخانه را

صبح شد ساقی بیا بگشا در میخانه را
پرکن از می ساغر این عاشق دیوانه را

مرغ دل تا شد اسیر زلف آن صاحب جمال
بردم از خاطر هوای صید و دام و دانه را

در حریم کعبه گرد خانه گردی تا به کی
در حریم،دل بباید جست صاحبخانه را

زنگ غیر او ز مرآت دل خود پاک،کن
وانگهی بنگر در آن عکس رخ جانانه را

تانگردی قطره سان،مستغرق بحر فنا
کی برآری از صدف آن گوهر دردانه را


بنگر ای دل چون زبهر پرتوی در پای شمع
جان فشانیهاست هرشب تا سحر پروانه را

کس نخواهد دید هشیارم دگر تا روز حشر
گر شبی بینم بخواب آن نرگس مستانه را

فروغی تانگردی مست جام عشق دوست
در نیابی هرگز اسرار می و میخانه را


سما فروغی

ای رخت به ز روضه رضوان

ای رخت به ز روضه رضوان
وی لبت به ز چشمه حیوان

ای وجود تو کان جود و کرم
منبع لطف و معدن احسان

سامع و باصر و علیم و حکیم
آگه از راز آشکار و نهان

هر که خورد از محبتت جامی
یافت چون خضر عمر جاویدان

که کند جز تو ای طبیب ازل
دردمندان عشق را درمان

ملکا کاخ رفعتت را نیست
بر سر راه بندگان دربان

ملکا در مقام بندگیت
خسرو و منعم و گدا یکسان

چشم جان تا عیان جمال تو دید
خاطر آسوده گشت دل ز گمان

آنکه از هستی تو هستی یافت
پشت پا زد به هستی دو جهان

همه عالم فروغ طلعت توست
همه هستند همچو جسم و تو جان

هر طرف بنگرم تورا بینم
نیستی یک دم از نظر پنهان

ملکا افتخارم این باشد
که منم بنده و تویی یزدان

حاجتم کن روا که محتاجم
ای پناه جمیع محتاجان

ای فروغی لب از سخن بر بند
وصف ذاتش کس از بشر نتوان


سمافروغی