یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

هزاران بار افتادم و بلند شدم

هزاران بار
افتادم و بلند شدم
تا ایستادن را آموختم
حالا
در گذرگاه زمان
به رسیدن نمی اندیشم
که می دانم
رسیدنی در کار نیست
راه هایی پیش روست و اختیار انتخابی
باید برگزید و ادامه داد
بی هیچ توقفی
و دیگر هیچ.......


سیمین حیدریان

صدایت کردم

صدایت کردم

رفته بودی

با حواصیلهای شتاب

و آخرین

خنده ی انارها



زهرا یوسفی

گوهـرِ انصاف را ، جز با خِـرَد میزان نکن

گوهـرِ انصاف را ، جز با خِـرَد میزان نکن
گنج تا در سینه داری ، ناروا طغیان نکن

ترکِ حیوانی ، به حیوان زندگی بخشیدن ست
مالِ مور ناتوان را بی امان تالان نکن

آسمان باش از برای دشتِ تشنه گریه کن
پای خود پیچیده مثلِ کوه در دامان نکن

درد تا در عرصه ی دل کامرانی می کند
عمر را صرفِ طبیب و منّتِ درمان نکن

سَبحه ی صد دانه در معبد نمی آید بکار
رشته ی زُنّـار را شیرازه ی قرآن نکن

ساحلِ بحرِ تمنّا می شود کامِ نهنگ
جانِ خود را غرق در دریای بی پایان نکن

کارِ عاقل نیست دین دادن به دنیای دنی
نقدِ یوسف را عوض با سیم ، ای نادان نکن

روزی هر کس به قدرِ سفره ی او می رسد
چون حریصان ، آبرو ریزی برای نـان نکن

هست اینجا سر زمین وحیِ عشق و آینه
جان فدای پرچمِ خونرنگ ، جز ایران نکن

جواد مهدی پور

در من زنی زندگی می کند

در من زنی زندگی می کند
که شبها
اسیر عشق است و ماه
و روزها
برای آزادی هر سه مان
می جنگد


ندا غفارزاده

در خود فرو نریخته ای

در خود فرو نریخته ای
که بدانی
چه زجریست
بی دستگیری
در گرداب تنهایی خود فرو رفتن
چون رگبار
از ابرِ خود
بدون باز گشت فرو باریدن
به سنگها و شن زارها
فرو ریختن
بی هیچ مقصدی
به سنگ خوردن
لحظهء واپسین عمر
هجران معبود خود را
تا عمقِ وجود ، حس کردن
چو میوه ای
از شاخساری
بی خواستاری
به زمین خوردن
و هفت پاره شدن
قصهء من بی تو
اینگونه است
رها در باد
چون قاصدکی
بی خبر
بی مقصد
سرگردان میان زمین و هوا
به هیچ کجاییِ خود روان

محمد میرشکار

پاییزِ زیبایِ گیسو طلایی؛

پاییزِ زیبایِ گیسو طلایی؛
دوباره رخت سفر بستی؟
پینه ی دست باغبان را
باز کهنه ی این زخم را
دهن نبسته، بستی؛
باورتان میشود پاییز میرود؟
ب چه تشبیه کنم؟
مثل تازه عروسی که قهر و کرشمه میکند
رَنج ارمغان
لباس زرد زیبای تنش را،
که با تاوَل دستانِ من باغبان ِخسته بود
ولی،او برای همخوابی با زمستان
مردی با آغوش باز و یخ زده
و آرزوهای سرد؛
هزاران سال پیش عهدی بسته بود

حاتم محمدی