یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

قاصدک های بهار

قاصدک های بهار

سراغ تو را

از کدام

پنجره بگیرند


زهرا یوسفی

چگونه می شود تو باشی

چگونه می شود تو باشی

تنهایی و ترس جولان دهد

وقتی ترانه ها برای تو از عشق می سرایند ؟

صبحدم نگاهت ،

نشسته بر مخمل آفتاب

می تابد بر گذرگاه نیاز

و فرشته وار ،

بالهایت را می گشایی

راهها را از پرتگاهها می گیری

پنجره ها را بر بادهای چموش می بندی

و عطر یاس آغوشت ،

خانه را بر ثانیه های هوشیار می نشاند

تا از هوای پاک و صمیمیِ

کوچه باغ عشقت زندگی تازه بماند


زهرا یوسفی

صدایت کردم

صدایت کردم

رفته بودی

با حواصیلهای شتاب

و آخرین

خنده ی انارها



زهرا یوسفی

در خشکسالی این

در خشکسالی این

روزهای بارانی

می روید

از بذر

خواهشم

گلهای دلتنگی

زهرا یوسفی

برای تمام ثانیه های نبودن،

برای تمام ثانیه های نبودن،
برای تمام بهاران چشم به راه،
برای آن همه رویاهایی که پیش هم جا گذاشتیم،
و رازهایی که در قلبهایمان به امانت ماند،
برای دخترکی که آن شب بارانی را به بینهایت
جاودانگی رساند و چتر دستهایش را به من داد خواهم گفت:
چگونه می شود بی تو ساز زندگی را برای شعر بلند شکفتن کوک کرد

وقتی لحظه ها بیتابِ بشارتِ جاده اند و غوطه ورند

در وسوسه های بی پروای سراب برای قدمهایی که رسیدن را برنمی تابند؟

برایش خواهم گفت چرا از این دیار گذر
نمی کنی که با بذر عشق به بار نشسته بود؟
چرا از این صبح به ستاره ها نمی پیوندی تا
شعر در ساقه ی گل جوشد و زندگی در
روزنه ی برگها؟
بیا که فرسوده صداها گریخته خواب چشمها
از دل بیتابِ آسمان نمی دمد صبحی
و جولانِ سایه های لغزان به شب آویخته
مگر نه این که سایه ها را به فراموشگاه سپرده بودند آن ستاره های آسمان چشمانت؟
من همان حریر نگاهت را می خواهم که
می شد تمام لحظه ها را به تماشای بودنشان نشست
انتهای کوچه های دلتنگی به وسعت جدایی من و توست
اما هنوز کوچ، بر بام باور پرنده ی احساسم
نمی نشیند

زهرا یوسفی