یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

برای تمام ثانیه های نبودن،

برای تمام ثانیه های نبودن،
برای تمام بهاران چشم به راه،
برای آن همه رویاهایی که پیش هم جا گذاشتیم،
و رازهایی که در قلبهایمان به امانت ماند،
برای دخترکی که آن شب بارانی را به بینهایت
جاودانگی رساند و چتر دستهایش را به من داد خواهم گفت:
چگونه می شود بی تو ساز زندگی را برای شعر بلند شکفتن کوک کرد

وقتی لحظه ها بیتابِ بشارتِ جاده اند و غوطه ورند

در وسوسه های بی پروای سراب برای قدمهایی که رسیدن را برنمی تابند؟

برایش خواهم گفت چرا از این دیار گذر
نمی کنی که با بذر عشق به بار نشسته بود؟
چرا از این صبح به ستاره ها نمی پیوندی تا
شعر در ساقه ی گل جوشد و زندگی در
روزنه ی برگها؟
بیا که فرسوده صداها گریخته خواب چشمها
از دل بیتابِ آسمان نمی دمد صبحی
و جولانِ سایه های لغزان به شب آویخته
مگر نه این که سایه ها را به فراموشگاه سپرده بودند آن ستاره های آسمان چشمانت؟
من همان حریر نگاهت را می خواهم که
می شد تمام لحظه ها را به تماشای بودنشان نشست
انتهای کوچه های دلتنگی به وسعت جدایی من و توست
اما هنوز کوچ، بر بام باور پرنده ی احساسم
نمی نشیند

زهرا یوسفی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد