یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چه فاصله ای از چشم های تو تا من

چه فاصله ای از چشم های تو تا من
و من در انتظار رسیدنم ، به آن دامن
در چشم تو ، فصلها همه بهار
به چشم منتظران، پائیز، حتا من
خوش به حال همسایه، که هر روزش
به دیدن تو میگذرد ، حالا من؟
شروع شده در ذهن احسان وسوسه ها
که می روی آخر از این شهر ، امّا من


احسان آهنی

باغ را آیت خزان می آید و

باغ را آیت خزان می آید و

نصیب، دامان خاکی ماست

خبر حسرت برای دلم

از حاشیه دلی که به آمدن نباشد

موافق نیست

برگی که دلش به رقص باشد

عروسی می شود برای پاییز

و امان از من

امان از من

که از بهار می نویسم

بهروزکمائی

باز می آیم به شوق یک نگاهی سوی تو

باز می آیم  به شوق یک نگاهی  سوی تو
گم شدم در جستجوی یک نشان از کوی تو
شانه بر زلفت نکش دلها پریشان می شود
خانه دارد قلب من ...در لابلای موی تو
رهزن باد صبا گشتم که هر شب می دهد
جان و دل را یک نفس ازلاله شب بوی تو
تا سحر در محفل ماه و ستاره سر خوشم
تا ببینم در خیالم  ... جلوه ای از روی تو
زنده شد این جان مرده در جوار مقدمت
چشمه حیوان شده‌ آخر  روان بر  جوی تو
گشت آبستن بهار و گشته تابستان بهشت
هیچ ساحر می  ندارد قدرت جادوی تو
آمدی و جان ما با دیدنت شیدا شده
تا سحر  مشتاق گردیدم به گفت و گوی تو
گر چه احساس عجیبی  داده ای بر جان من
تا ثریا میروم بالا به  جست و جوی تو‌

محمد فرقانی

گم شدی همچون دانه تسبیح

گم شدی
همچون دانه تسبیح
لای برگهای زرد پائیزی
هزار بار رد پایت را جوریدم
نه ...نیستی
انگار هزار سال نبوده ای
گامهایت که نامنظم شد
صدایت که به لکنت افتاد
انگشتانت که از لای انگشتانم سر خورد
همان لحظه
بند دلم پاره شد
پاره شد همچون بند تسبیح و تو گم شدی
گم شدی
همچون دانه تسبیح
میان هزاران برگ زرد پائیزی خاطراتمان...

مجید فخرائی مقدم

از من بگذر

از من بگذر
که من هرگز نتوانستم
نجاتم بده از بارها به تو نرسیدن

شیدا مرادیان فرد

شب شهر آتش‌های خوب

شب
شهر آتش‌های خوب
نوازش‌های گرم
و ستارگانی
که تکه‌های پرآشوبِ تن تواند

اگرچه سخت است
گذشتن از زنگار غروب
اما تویی به آن‌سو
منتظر به پیشواز
با صیقلِ ترنم‌ات
و الماس چشمانِ بُریده‌‌ات از ماه

من آورده‌ام
آخرین بذر شعله‌ی سرزمینم را
و آخرین زن
و آخرین خورجین عطر

آمده‌ام به زایشِ فریادی
که امکان زادنش نیست
به چیدن حبه‌ی انگوری
که چرخ می‌خورد در برهوت
و روح سنگی که می‌خواهد
به جسم رودی رَوَد

آمده‌ام با انبوه حریصانه‌ی رویاها
و با همه‌ی ستون‌های بی‌خوابی
تا ابعاد روشن تو را بکاوم
در شب
شهر آتش‌های خوب
و نوازش‌های گرم.


حسین صداقتی