یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

فارغم از دو جهان و پی احوال خودم

فارغم از دو جهان و پی احوال خودم
گشته ام در همه ادوار به دنبال خودم
منم آن طایر دربند که در کنج قفس
داده ام قول رهایی به پرو بال خودم
در دل سوخته ام غصه زیادست ولی
گفته ام با در و دیوار ز آمـال خودم
گرچه با تیغ فلک ساخته ام پیکر نو
خیره ام با همه تغییر به تمثال خودم

عمر من رفته اگر یکسره در حیرانی
شاکرم ؛ با کم و بسیار ز اقبال خودم

نرجس فرحانی فر

غـزل از عطر حضور تو معطر شده است

غـزل از عطر حضور تو معطر شده است
غزل انگار که بعد از تو غزل‌تر شده است

شعرها معجزه ی چشم تو هستند امروز
نام تو خون به رگ مرده ی دفتر شده است

صبر در معبد گیسوی تو زانو زده باز
دیدنت  جان به تن سرو و صنوبر شده است


پشت هر در اثری ازتو بجا مانده , ولی
باز چشمان من از غصه‌ی تو, تر شده است

گل لبخند شکفته است به باغ لب تو
بوسه ات باده ی صدساله به ساغر شده است

خوب و بد رفت به تاراج خزان , اما شکر
عمر آن بود که در سایه ی تو سر شده است

فاطمه مقیم هنجنی

سردسته ی این مزرعه گویا که کلاغ است

سردسته ی این مزرعه گویا که کلاغ است
سرمنزل زاغان و کلاغان ته باغ است
حالا که دل ما شده بازیچه ی آنها
پایان رجز خوانی و پایان دماغ است
در قسمت انجام شب و حاصل کردار
بازیچه تمام است و کنون وقت سراغ است
هر جا که نفس رفته نشانی ز غراب و
هر نغمه ی بلبل ردی از قصه ی داغ است
این گریه تواتر نکند تا دم درگاه

چون بانگ و بلند گو ز گلوگاه الاغ است
فانوس مرا تا دم آخر بتکانید
کاین اول پردازش و این شعله چراغ است
احساس بهشتی شدنی نیست در این باغ
تا مدخل پردیس در خانه ی زاغ است
شاید که سعید از همه سو رانده شد اما
فرمانده من قلب من و بطن جناغ است

سعید آریا

همیشه می اندیشم

همیشه می اندیشم
که چرا بید میوه ای نداشت
و یا اگر داشت
طعم آن چه بود ؟
شاید تلخ و گس
دیشب بید به سراغم آمد و گفت
میوه اش عشق بود و جنون
و دکلمه کرد
این مصرع را
( آه از این داغ جگر سوز که در دل دارم )
و گیسوانس را به باد سپرد
و من ارزو کردم
برمزارم
درخت بید مجنون را

سعید ممدوحی

بسیار صواب‌َست وُ ثواب‌َست گناهت!

بسیار صواب‌َست وُ ثواب‌َست گناهت!
هربار دلی برده دلِ ولوله خواهت!

لبخند بزن , بر لبِ من زلزله آید
ویرانگرِ بنیانِ دلم چشمِ سیاهت

ایوان شده ای شانه زنی مویِ پریشان !
خورشید طرفدارِ طلائی یِ پگاهت


دلدار تو غمگین بشوی سیل روان ست
از گوشه یِ چشمِ نگرانم به نگاهت

بر دفعِ شهابِ حسدِ این شبِ تاریک
ناس وُ فلقِ باد شده هاله یِ ماهت

هربار که دنیا قفسی گشت برایم
برشانه زدی آی پسر سرد شد آهت ؟

وقتی که مِه آلود شود جاده یِ دیدار؟
با شعله یِ عشقم بشوم مشعلِ راهت

مشکوکِ وفایت نشود عقل عزیزم!
ای قدرِ مُسلّم دلِ من پشت و پناهت

شِکّر شِکنت نوک زده بر ساقه یِ سبزی
بر نیشکر وُ شربتِ شیرینِ گیاهت

این عشق به پایان نرسد شاعرَکی گفت
شمشیرِ قلم در کف وُ سربازِ سپاهت


میثم علی یزدی