یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آدمی ، پرنده که نیست

آدمی ، پرنده که نیست
پاییز که شد
به جایی
یا به فصلی
دیگر برود،
ما فقط می توانیم
پناه ببریم
به کسی
یا به قلبِ کسی


مروت خیری

خواستم تا ابد از آنِ تو باشم که نشد

خواستم تا ابد از آنِ تو باشم که نشد
تو شوی جانم و من جان تو باشم که نشد

پر زدم در شب بی حوصلگی، از قفسم
تا سحر گوشه‌ی ایوان تو باشم که نشد

تکیه بر تخت ستم دادی و من با دل وجان
آمدم ساکنِ زندان تو باشم که نشد


من‌که راضی شده بودم به همان فرصت کم
بلکه یک ثانیه مهمان تو باشم که نشد

گفته‌بودم که در این ظلمت بی‌حد وحساب
می شود شمع فروزان تو باشم که نشد!

به امیدی که شَوی شاعر شوریده‌ی شهر
و خودم سوژه ی دیوان تو باشم که نشد

نه سرودی و نه دیدی غم دنیای مرا
خواستم لایق چشمان تو باشم که نشد


شیواصالحی

کَس نداند زِ پَسِ پرده ی غیب

کَس نداند زِ پَسِ پرده ی غیب
که چه سر به مُهر رازیست نهان
ای دل آرام شو و جان بسپار
به طلوعی که بر آید
زِ پسِ ظلم گران


مریم مینائی

چقدر شبیه برجهای دوقلو شده ایم

تو نگاه کن
من فرو میریزم
تو بخند
من فرو میریزم
تو حرف بزن
من فرو میریزم
چقدر شبیه برجهای دوقلو شده ایم
تو
به انفجار دلی میلرزی
ولی من
تمام قد فرو میریزم...

غلامرضا طهماسبی