ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
خواستم تا ابد از آنِ تو باشم که نشد
تو شوی جانم و من جان تو باشم که نشد
پر زدم در شب بی حوصلگی، از قفسم
تا سحر گوشهی ایوان تو باشم که نشد
تکیه بر تخت ستم دادی و من با دل وجان
آمدم ساکنِ زندان تو باشم که نشد
منکه راضی شده بودم به همان فرصت کم
بلکه یک ثانیه مهمان تو باشم که نشد
گفتهبودم که در این ظلمت بیحد وحساب
می شود شمع فروزان تو باشم که نشد!
به امیدی که شَوی شاعر شوریدهی شهر
و خودم سوژه ی دیوان تو باشم که نشد
نه سرودی و نه دیدی غم دنیای مرا
خواستم لایق چشمان تو باشم که نشد
شیواصالحی