یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آرزو دور بود

آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند

سهراب سپهری

رفت و این آشیانه خالی ماند...

رفت و این آشیانه خالی ماند...

هوشنگ ابتهاج

به خاطر تو،

به خاطر تو،
در باغ‌هایی مملو از گل‌های شکفته شده
من از شمیم خوش بهاران زجر می‌کشم!
چهره‌ات را به یاد ندارم،
زمان زیادی‌ست که دیگر دستانت در خاطرم نیست؛
چگونه لبانت مرا نوازش می‌کردند؟!

به خاطر تو،
تندیس‌های سپید خوابیده در پارک‌ها را دوست دارم،
تندیس‌های سپیدی که نه صدای‌شان به گوش می‌رسد و نه چیزی را به نگاه می‌کشند.
صدایت را از یاد برده‌ام
صدای پر از شادی‌ات را؛
چشمانت را به خاطر ندارم.
همان‌گونه که گلی با عطرش هم‌آغوش می‌شود
با خاطرات مبهمی از تو در آمیخته‌ام.

با دردهای زخم‌گونه‌ای زیست می‌کنم؛
اگر مرا لمس کنی
آسیبی به من خواهی زد که ترمیم نخواهد شد!
نوازش‌هایت مرا احاطه می‌کند
مانند پیچک‌هایی که از دیوار افسردگی بالا می‌روند!
عشقت را از یاد برده‌ام

با این‌حال از ورای هر پنجره‌ای مانند تصویری گنگ می‌بینمت.

به خاطر تو،
رایحه‌ی سنگین تابستان آزارم می‌دهد!

به خاطر تو،
یک‌بار دیگر به جستجوی آرزوهای مدفونم بر می‌خیزم:
ستاره‌های دنباله‌دار،
شهاب‌ها…

همیشه در من ‏اندوهى بود

همیشه در من
‏اندوهى بود
به جا مانده از حرف‌هایى ‏که
نتوانسته‌بودم به تمامى آن‌ها را
بر زبان بیاورم....

در من فرو ریخته ای

در من فرو ریخته ای
مثل خانه ی متروکی
که کسی شبیه خودت
ساکن آن بود...
به خانه برنگرد!
زیر این همه آوار
برای هر دومان
جا نیست...


کامران_رسول_زاده