یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

 

هوشنگ ابتهاج

ای معبر عشق..

تو عجب تنگه ی عابر کُشی ای معبر عشق..
که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور!!

هوشنگ_ابتهاج

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
   به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

   ز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشتر
   تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی

   چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
   به از این در تماشا که به روی من گشادی


   تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
   نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

   همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
   همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

   ز کدام ره رسیدی ز. کدام در گذشتی
   که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی

   به سر بلندت‌ای سرو که در شب زمین‌کن
   نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

   به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم
   که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی


   هوشنگ ابتهاج

بامدادان که کبوترها

بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز، سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غمِ هم پروازند …


هوشنگ ابتهاج

سال ها ناگفته ماند این شرح درد

سال ها ناگفته ماند این شرح درد
دردمندی خوش نفس سر بر نکرد
 
عاشقان رفتند از این صحرا خموش
بر نیامد از دل تنگی خروش

 
درد ها را سر به سر انباشتند
انتظار سینه ما داشتند
 
تا نفس داری دلا فریاد کن
بستگان سینه را آزاد کن


"هوشنگ❤ابتهاج"

خانه ی خالی ِ تنهایی

خانه ی خالی ِ تنهایی
مثل ِ آیینه ی بی تصویر
در شب ِ تنگ ِ شکیبایی
عکسی آویخته بر دیوار
مثل ِ یادی سبز
مانده در ذهن ِ شب ِ پاییز
"هوشنگ♥️ابتهاج"

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد

خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد


هوشنگ_ابتهاج

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

هوشنگ ابتهاج