یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

موجِ آتش آمد و عشق روان رقصان کرد

موجِ آتش آمد و عشق روان رقصان کرد
هستی و مارا باهم بکران یکسان کرد
جان ما دلواپس از عشق روان حیرانست
موجِ آب آمد و جان را بروان درمان کرد


رضا فریدونی

صد تکه گردم ریز چون محو ازل

صد تکه گردم ریز چون محو ازل
زان محور تجربه وزین مرگ و اجل
دل پای مرا می کشد از دار گنه
بر آن طرف جود وزین گور بدل

رضا فریدونی

ای دوست همراهم بیا در افسانه

ای دوست
همراهم بیا در افسانه
افسانه جادوی عشق
ای دوست
من از سوی تو آمدم
به دنبال رد سیمرغ
نظیر ستاره دنباله دار
آرایش بر چهره کشیدم
با زرق و برقی بی دروغ
نظیر یک تیره تاریخ ساز
با تو بودم
با تو هستم
با تو خواهم بود
ای مشتاق آزادی
فراموشم نکن


رضا فریدونی

در ره عشق به دنبال اثبات مباش

در ره عشق به دنبال اثبات مباش
در هیچ به دنبال مکان مباش
من را ز خود دور کن
چو از دوریم شاد باش
فقط شاد باش
اندرون مزه سیب پیرو قانون مباش
دخیل سراب مباش
شایق ادراک و شاهد دریافت باش
ای معنا، ای منطق
میان واژه به دنبال باده باش
کیفی در ظاهر نیست
باطن ساز باش
به عشق و امید ملوان
باد باش، بادبان باش
من مباش و خودت باش
اصلاً من خراب
تو هوشیار باش
گویی ره مستان هست
دیوان سرا
تو خواهی باش
و نمی خواهی مباش


رضا فریدونی

برخیز بدنبال ماجراجویی

برخیز بدنبال ماجراجویی
قدم بزن
میان انبوهی از جنگل های تاریک
درد دل کن
با درخت های ارغوانی
برخیز و
در جدال ندیدن اشک محو شو
محو سراب
اصحابِ برگشته به خواب
محو این عالم غیب
در انتظار خاطر دوستی غریب
به امید زورقی بی نقص و عیب
برخیز و
آن سوی دریا را نگاه کن

رضا فریدونی

جرعه ای نوشیدم زندگی را

جرعه ای
نوشیدم زندگی را
بی حس و غرور

بشنو ای رویای من
یک حکایت
گرگ قصه ی کلاغا
پیرو دنیای فیزیک بود

در نهایت
ختم آن گیلاس را
نوشیدم به ارزش خیال
چون شرطی نبود
گیلاس بعدش آب بود

گویی درین خاک جهان
آن سو که ندیدم مور بود
پس تمام گاه
نگاهم به زمین بود
چه آشکار
چه فزون
وحدت مور دیدنی بود


رضا فریدونی

جانا همه جان پناه تو همراه این قافله

جانا همه جان پناه تو همراه این قافله
درگیر درد زیستن ناخواه این قافله
گاه تو پناهم باش و من عمریست پنهان
گاه حیران و سرگردان، غافل ناگاه این قافله


رضا فریدونی

خود شروع کردیم

خود شروع کردیم
زندگی
به پایان می رسیم
قصه بی پایان وز آغاز
جانان می رسیم
وانگه عشق
بی آغاز
در هستی نمی گنجد
حال هستیم یا نیستیم
بازآ به بنیان می رسیم

رضا فریدونی