یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

همین دو سه غروب پیش بود

همین دو سه غروب پیش بود
در کنار ذهن خسته ام
با تو قدم می زدم
چرا دیگر در کنارم نیستی ؟
سو سوی چشمانم به شمارش افتاده
قلم در دستم سنگینی می کند
پایم دیگر جزیی از بدنم نیست
ذهنم در نگارش یاریم نمی کند
غریب کوچه های بن بست شدم
هر آنچه می اندیشیدم
در وجود تو خلاصه می شود
چرا بلبلان قناری ها و مرغان عشق
محکوم به ابد در قفس شده اند؟
مگر جرم آنها آواز خواندن و عاشقی نیست؟
حقیقت را یافتم
ذات وجودی عشق در حبس ابد است
تحمل میکنم
تا طلوع شفق
یا آزاد می شوم
یا غریبانه پر پر خواهم شد
چند روز پیشتر نمانده
زنجیر ز پایم
قلم ز دستانم
دلم ز وابستگی
قلبم ز خواستن
یادم ز هرچه خاطره است
رهایی می یابد

حسین رسومی

از لابلای گیسوانت

از لابلای گیسوانت
ترنم باران بهاری را
حس کردم
بوی عطر باران
در فضای دلنشین باغ اقاقیا پیچیده
انگاری نقش تو را زده اند بر طاق بستان
سرخوشم و مسرور
به اندک دیدارت
پس از باریدن قطرات غلطان
اشک تو بر روی گونه ات

می گویم که بشنوی زین سخن
تا بیادت بماند
غروب پاییزی
در شب مهتابی کویر
که رنگ رخسار دلبر داشت
آن آسمان فیروزه ای

چون ناز نمودی
جان ربودی ز عاشق
سپس مجنون فراری ز کوی رندان شدم
به پای چوبین استدلال عاقلان
تلنگری زدم
که من نه آنم و نه اینم
همان سرگشته در ویرانه معشقوم

آب ز برکه بر هم زنم
ستاره ز آسمان نیمه شب
در سبد طرفه ریزم
بس کنم این شیون
ندا بر آورم
من آنم من آنم من آنم
که به چند جرعه مستی
ز صد عاقل
معمای هستی گشایم
راز سینه ات
جمله همه عاشقی است
سینه من حرم عشق صادقان است
به بر بالینم آی
که دگر رفتنی ام

حسین رسومی

مسافرم به آن سوی زمان

مسافرم
به آن سوی زمان
به فراسوی دشت لاله های واژگون
به ارغوانی آسمان نزدیک
به عمق آغوش تنهایی ام
تا بسرایم نغمه ای
به طراوت گل شب بو
به زیبایی گل نیلوفر آبی مرداب
به غریبی نگاه‌های منتظرت
سفر خواهم کرد
به کرانه دل کوچکت
به فانوس در راه گذاشته ات
تا روشنی راه من باشد
در وانفسای این بازار عاشق کشان

برایم آبی از قطرات
اشکهای شب تار خودت
به پشت سرم بریز
تا شاید دیگر برنگردم
از این خیال تو

من و آواز چکاوک ها
من و شکوفه های بهار نارنج بهاری
من و این همه وسوسه
گل شقایق سرخ
همه حکایت از وصل تو دارد
همه نشانه از پایان انتظار دارد
همه به بدرقه این مسافر
از ره نرفته آمده اند
پس می مانم در کنار گلدان شمعدانی
تا تو برگردی
از دیار ذهنم
تا با هم گلدان‌های رنگین کمان را
بر لبه حوض آبی بچینیم
و به تماشای وصل بنشینم
که زمان در قاموس خود
متوقف بماند


حسین رسومی

تجسم خیال عشق در درازای شب
تجلی چهره طره گیسوی توست
به خال هندوی تو
دل باختم
شب آبستن حادثه
ماه طلعت ، رخ سیمین
ماه منیر ، گونه نیلی
سوار بر ذهن زیبای توست
شکوه شب به تفکر است
اندیشیدن در ، سر به بالین توست
زلف پریش ، یار شیرین
گره خورده به نگاه من است
تیر و مرداد و آبان و اسفند
محو جمال بی همتای توست
شکوفه بهار نارنج
سرخی تک درخت سیب
زردی خزان بارانی
سپیدی زمستان یخی
جمله وصف یک لحظه از اسرار شب است
خیسی چشم من
در شب طولانی عاشقی
نکته از شعف مستی من است
نخواهم که سپری شود
آن کلام که سکوت شب
میعادگاه توجه به معشوق است
گویم که خموش
ای ندای رفتنی زمان
من به انتظار
تک ستاره آسمان
تنهایی ام نشسته ام
چند دخترک گل فروش
خبر کنید که بر سر بالینم
گل رز پر پر کنند
تا طعم عاشقی
بچشد دلبر جانم


حسین رسومی

فصلی نو آغاز شد

فصلی نو آغاز شد
جای دیروز تهی از بودن
امروز سرشار از زندگی کرد
برگهای زرد پاییزی
نم نم باران عاشقانه
چو رخت بر بست
جایش لباس سپید آمد به میان
برون و درون روشن ز مهتاب
آغشته به خرده نگاه تازه
یاوری نیافتم در این سردی جان سوز
سیراب نشد لبهای کودک کار
همه در آتش خرامان ، گرم و نرم
او بدنبال جان پناهی کوچک
در شگفتم که روزی بود
دیروز و امروز و فردایی
نشد قلبم آگه زین بی وفایی
همه در صف ترنج و انار
او بدنبال لقمه نانی
در گاری رفتگران
خجل آمد وجدان در این درگه
که انسان یافتن سیری چند
من به یغما بردم
همه احساس و مهر
به چند جرعه عشق
کودک می شد سیراب
نمیدانم این قصه بود
یا درد بی درمان

حسین رسومی

در باورم شکفتن گل رز بود

در باورم شکفتن گل رز بود
در نگاه کودکی
یگانه سفر دور بود
نمی دانستم آبستن یک حادثه ام
با تمامی زیبایی ترنم شبنم سحرگاه
شاهد آب شدن دانه‌های برف هستم
در سرابی بنام زندگی قرار گرفتم
با شادی تولد ، اشک ریزان رفتن هستم
کاش در این وادی
آهسته تر پا برمیداشتم
زمان هراز گاهی می ایستاد
عقربه ها اندکی به عقب بر می‌گشتند
تا آن برهه شادی های زود گذر
تکرار می شد به وقت فراموشی
افسوس که در تلاطم این مرداب
هرآنچه بود غرق گردید

گله ای ندارم
چون دخالتی ندارم
ولی می پندارم در این گرداب
جایی برای عاشقی هست
واژه ای که خنک میکند
این قلب آتش گرفته

خواهم بود با اندک اندک زمان با تو بودن
هرچند هر لحظه قدر ندانستم

بی پروا در این روز و شب محدود
پرواز میکنم با انباشتی از یادهای ماندگار
پس با من بیا
بگذار و بگذر
که نمی ماند قرار
خواهم زیست بی درنگ
با صدای پرندگان
آواز چکاوک
آوای بهار
خش خش خزان
سپیدی زمستان
پس با من بمان


حسین رسومی

پاییز برایم سرشار شور و احساس

پاییز برایم سرشار شور و احساس
آهنگ برگ‌هایش دفتر خاطراتم
خنکی هوا ، نیاز آغوش گرمت
هر فصل ، خواستنی دارد
فصل من و تو
سرآغاز یک نیاز
در کنارت پیمودن
جاده مه گرفته جنگلی
میخواهم آب را برهم زنم
تا موجی سازم
از مهر خبر آمدنت
و به سویم آید
ومن را غرق در تو کند
در سکوت شب پاییزی
رایحه عطر تو پخش شود
و فصل با تو بودن ورق خورد

حسین رسومی

کدامین آشنا ، کدامین دوست

کدامین آشنا ، کدامین دوست
اما تو را می شناسم
در کنارت قدم زنان آمده ام
با اندک اندیشه سبز
به خرامان ریزش باران
خیره گشته ام
کاش کودک درونم
بازیگوش بود
تا با اولین رهگذر زندگی
به دنبال شادی نداشته ام می رفتم
تو می دانی چه می گویم
آشنای غریب داشتی ؟

در لابلای دفتر نقاشی ام
چهره تو را نقش زدم
با دیدن چشمانت
به اعماق دل ناشادم می نگرم
بیا با هم بخندیم
شاید فراموش شود
غصه نا رفیق داشتن

چه تلخ است همگان ناآشنا
دوستان سوار
مردمان پیاده
گله ای ندارم
با اولین رهگذر آشنا

به دیدنت خواهم آمد

حسین رسومی