یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از لابلای گیسوانت

از لابلای گیسوانت
ترنم باران بهاری را
حس کردم
بوی عطر باران
در فضای دلنشین باغ اقاقیا پیچیده
انگاری نقش تو را زده اند بر طاق بستان
سرخوشم و مسرور
به اندک دیدارت
پس از باریدن قطرات غلطان
اشک تو بر روی گونه ات

می گویم که بشنوی زین سخن
تا بیادت بماند
غروب پاییزی
در شب مهتابی کویر
که رنگ رخسار دلبر داشت
آن آسمان فیروزه ای

چون ناز نمودی
جان ربودی ز عاشق
سپس مجنون فراری ز کوی رندان شدم
به پای چوبین استدلال عاقلان
تلنگری زدم
که من نه آنم و نه اینم
همان سرگشته در ویرانه معشقوم

آب ز برکه بر هم زنم
ستاره ز آسمان نیمه شب
در سبد طرفه ریزم
بس کنم این شیون
ندا بر آورم
من آنم من آنم من آنم
که به چند جرعه مستی
ز صد عاقل
معمای هستی گشایم
راز سینه ات
جمله همه عاشقی است
سینه من حرم عشق صادقان است
به بر بالینم آی
که دگر رفتنی ام

حسین رسومی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد