یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در خاطراتم که قدم میزنی ...

در خاطراتم که قدم میزنی ...
چترت را همراه داشته باش
اینجا ، بارانیترین نقطه ی دنیا میشود ...
وقتی اشکهایم از ابرهای حسرت ...
بر سره خاطراتی از تو ، سرازیر میشوند
دست خودم که نیست ...
جای خالیَت ...
جای پای قدمهایت در خاطراتم ...
مگر میشود روزهای ذهنم بارانی نشود؟

ای کاش ...
فقط چند لحظه ، از خاطراتم بیرون می آمدی ...
کمی کنارم مینشستی ...
تا لبخندم را بتابانی بر تمام حسرتهایی که از تو به یادگار مانده
تا از پسشان ، آبی ترین امیدها را در بودنت ببینم

حسین علی اکبری

ای نگاهت از شب باغ نظر، شیرازتر

ای نگاهت از شب باغ نظر، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر

چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگ‌تر، یا سازی از تو سازتر

قصه گیسویت از امواج تحریر قمر
هم بلند آوازه‌تر شد، هم بلند آوازتر


گشته‌ام دیوان حافظ را، ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر

چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر

از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود
جادویی از سحر چشمان تو پُر اعجازتر

آن که چشمان مرا‌تر کرد، اندوه تو بود
گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر


علیرضا قزوه

خدایاشکرت عیدفطر

گذشت، ماه خدا و رسید، عید صیام
به هر دو باد، درود و به هر دو باد، سلام
هزار شکر که عید صیام کرد، طلوع
هزار حیف که ماه صیام گشت، تمام

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
   وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

   تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
   من مست چنانم که شنفتن نتوانم

   شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
   گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم


   با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
   گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم

   دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها
   چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

   فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ
   چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌

   ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
   دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

   
   محمدرضا شفیعی کدکنی

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
   به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

   ز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشتر
   تو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادی

   چه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشین
   به از این در تماشا که به روی من گشادی


   تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
   نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

   همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
   همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

   ز کدام ره رسیدی ز. کدام در گذشتی
   که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی

   به سر بلندت‌ای سرو که در شب زمین‌کن
   نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

   به کرانه‌های معنی نرسد سخن چه گویم
   که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی


   هوشنگ ابتهاج

وقتی میگوییم: "دور "

وقتی میگوییم: "دور "
دور از کجا؟
هرکس باید
یک نفر را داشته باشد
تا فاصله ها را
با او بسنجد!

#حسین_آذری