یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی

شفیعی کدکنی

   دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
   آه که با رقیب من جانب خانه می روی

   بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
   گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی

   من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
   بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی

   در نگه نیاز من موج امیدها تویی
   وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی

   گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
   تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی


   حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
   باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

به نام تو امروز آواز دادم سحر را

به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پل و باد و
نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید
تو را در نفس های خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدم ها و هیهای غم را


شفیعی کدکنی

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
   وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

   تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
   من مست چنانم که شنفتن نتوانم

   شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
   گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم


   با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
   گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم

   دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها
   چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

   فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ
   چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌

   ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
   دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

   
   محمدرضا شفیعی کدکنی

این همیشه ها و بیشه ها

این همیشه ها و بیشه ها

این همه بهار و این همه بهشت

این همه بلوغ باغ و بذر و کشت

در نگاه من،

پر نمی کنند

جای خالی تو را...


محمدرضا شفیعی کدکنی

آن بلوط کهن آنجا بنگر

آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش
با زحمت
رفته ست و از آنجا دیگر
نتوانسته بالا برود ...

محمدرضا شفیعی کدکنی

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

پروانه ای که با شب می‌رفت

این فال را برای دلم دید

دیری است

مثل ستاره  ‌ها چمدانم را

از شوق ماهیان و تنهایی خودم


پر کرده ام ولی

مهلت نمی‌دهند که مثل کبوتری

در شرم صبح پر بگشایم

با یک سبد ترانه و لبخند

خود را به کاروان برسانم

اما

من عاقبت از اینجا خواهم رفت


پروانه ای که با شب می‌رفت

این فال را برای دلم دید

محمدرضا شفیعی کدکنی

ای کاش ای کاش آدمی وطنش را


ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها - در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران، در آفتاب پاک


شفیعی کدکنی

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن

امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن


شفیعی کدکنی