یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

صحبت عشق که شد

صحبت عشق که شد
سکوت کردم
و در آخر
به لال ترین زن دنیا تبدیل شدم!


محدثه_بیک_زند

راز چشمانت چیست

راز چشمانت چیست
که قلبم دیکته میکند
ودستانم می نویسد

میتراپرنیان

باران که می بارد دلم تکیه گاه می خواهد

باران که می بارد دلم تکیه گاه می خواهد
خیس شوم اما باور کنم تنها نیستم
باران حس عاشقی است
از زمین تا آسمان و از آسمان بر زمین
دروغ من و تو بودیم
دستانمان یکدیگر را گم کردند
و آسمان دلمان پنجره های نگاهمان را خیس نکرد

ریسمان نباف
که آسمان بلد نیست دروغ بگوید
من و تو تعبیر شدیم فقط خدا می داند

فریبا صادقی

طعم شیرین رهایی طعم تلخیست گر ز بند تو باشد

طعم شیرین رهایی طعم تلخیست گر ز بند تو باشد
رهایی نخواهم
آن دم که گرفتار تو باشم
مرگ آرزو شود گر در آغوش تو باشد
این هفت تیر و هفت, تیر
شلیک کن,شلیک
که این بیچاره خواستار مرگ به دستان تو باشد
جهانم جهان بی انتهای قعر چشمان توست
گر چشمانت نباشد,جهان من نباشد
آه ای آسمان!
اشک بریز,
این کفن پیچ در خاک است
رفت,
نه در آغوشت,
نه به دستانت,
نه به چشمانت!

کیمیا ابراهیمی

وقتش رسیده مثل من امروز برداری

وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری

با آستینت خاک هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری


دستان من خاکی ست ، قدری گریه کن بانو !
دستم معطر می شود وقتی که می باری

دیشب به یادت "گریه ها" را خواندم از اول
اصلا کتاب شعر "فاضل" را تو هم داری ؟

دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعا
من هم به آن چیزی می اندیشم که تو ... آری !


ترکت نخواهم کرد من با اینکه می دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری . . . .



شعر از: سعید صاحب علم

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
سعدی