یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بهار آمده امّا , گلِ وفای تو نیست

بهار آمده امّا , گلِ وفای تو نیست
نگاهِ نرگسِ جادوی ِدلربای تو نیست

زمان حکم ِ شکفتن رسید , قاصِدِ فصل
وزیده باد بهاری , ولی صفای تو نیست

دلیل نبض غزل های بی صدای منی
شکسته بغض من امشب , نوای نای تو نیست


بدونِ تو , گلِ زیبا , زمین نفس گیر است
رسیده جان به لبم , چون هوا , هوای تو نیست

دوباره دیدن ِ رویت , شد آرزوی دلم
سکوت سبز نگاهم, جز از برای تو نیست

گواه ِچشمِ ترم , واژه ریزد از لب شعر
به باغِ گل , خبر از تار و نغمه های تو نیست

در این بهار بیا و بساز خاطره ای
چه تلخ, خاطره هایی که ردّ پای تو نیست

تمام روز و شب ِمن , مرور عشق تو شد
درون این دلِ عاشق کسی به جای تو نیست


زینب حسنی

ای قطره ی اشک نا چکیده بر گوشه ی چشم انتظارم

ای قطره ی اشک نا چکیده بر گوشه ی چشم انتظارم
لبخند گُل خزان چشیده بر شاخه ی نا دیده بهارم
دستان تو لبریز تمنّا بر گوشه ی دنج زندگانی
من غافل از این صدای باران بر شیشه ی تنهایی یارم
ما خاطره های کودکی را آسوده به‌ هم نگفته بودیم
اینک به کدام سنگ خارا افسانه ی خون دل سپارم
از رفتن خود سخن نگفتی در کُنج سکوت شب نشینی
تا کی منِ بشکسته و تنها چون ابر بهارانه ببارم
هر آنچه ز تو بجای مانده با من چه سر ستیز دارند
من مانده ام و هزار طعنه, عاجز شده ام توان ندارم


محمود عابدی

مثل آن شاخه ی خشکیده که در فصل بهار

مثل آن شاخه ی خشکیده که در فصل بهار
میشود با نفس صبح بهاری بیدار
یا به وقت سحر آن چلچله ی باغ خزان
چو رسد باد بهاری,می شود رقص کنان
تو بیا و دل من را به نسیمی خوش کن
تا شود باغ خزان دیده ی دل,شکوفه زار

سجاد محمدی فرتخونی

باید فقط به قلب خودت اقتدا کنی

باید فقط به قلب خودت اقتدا کنی
دل را به زیر پای غرورت فدا کنی

بشکن سکوت و تیشه بزن انتظار را
تا بیستون فاصله را جا به جا کنی

کشتی دل شکسته و ناجی آن تویی
باید خطر کنی و به سویم شنا کنی

هر لحظه چشم منتظر روی ماه توست
بر من بتاب تا مس جانم طلا کنی

با هر نگاه شعله بزن بر وجود من
تا از غم زمانه دلم را رها کنی

بر شانه های محکم تو سر گذارم و
ویرانه را بسازی و از نو بنا کنی

دست مرا بگیر که جان می رود اگر
آهسته نام کوچک من را صدا کنی

من را ببوس تا عطش زخم کهنه را
با مرهم شراب لبانت دوا کنی

من بیقرار دوری و جانت قرار من
وا کن بغل که جان مرا مبتلا کنی


فرزانه_سیفی

مژده ای گل که دگر فصلِ بهارِ من و توست

مژده ای گل که دگر فصلِ بهارِ من و توست
چهره بنما که چمن آینه دارِ من و توست

باورم نیست پس از رنج و غمِ فصلِ فراق
موسمِ وصلت و هنگامِ قرارِ من و توست

عاقبت جُرعه کشانِ درِ میخانۀ عشق
مُژده دادند که پایانِ خمارِ من و توست

از شرابِ شعفِ ساغرِ جمشیدنشان
خوش بنوشان و بنوش آنچه نثارِ من و توست

آتشِ مهر بیفکن به کفِ مجمرِ جان
شورِ آتشکده از برقِ شرارِ من و توست

چشمِ حیرت زدۀ خلوتیانِ ملکوت
همچنان بر شررِ خاکِ تبارِ من و توست

دل قوی دار که در دایرۀ چرخِ کبود
سِیرِ خورشید و قَمر روی مدارِ من و توست

ای عروسِ سحَری حجله بیارا که کنون
فرصتِ بوسه و آغوش و کنارِ من و توست

داوِ دلدادگی و شِشدَرِ سرگشتگی است
آنچه بر تختۀ بازیِ قمارِ من و توست

جُنگِ ارزنگیِ ما درخورِ نقشی ابدیست
زانکه مانیِ ازل چهره نگارِ من و توست

حالیا نغمۀ مستانه برآور به فلک
پنجۀ زهره چُو بر چَنگ و دوتارِ من و توست


تا غنیمت شمری صحبتِ نسرین و سمن
در هوایی که چمن لحظه شمارِ من و توست

دل بر افسانۀ این پیرِ فریبنده مبند
دیده بگشا که جهان فصلِ گذارِ من و توست