یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سینه‌ام این روزها بوی شقایق می‌دهد

سینه‌ام این روزها بوی شقایق می‌دهد
داغ از نوعی که من دیدم، تو را دق می‌دهد

برگ‌هایم ریخت بر روی زمین یعنی درخت
خود به مرگ خویشتن رأی موافق می‌دهد


چشم‌هایت یک سوال تازه می‌پرسد ولی
چشم‌هایم پاسخت را مثل سابق می‌دهد

زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس؟
دوّمی! چون اوّلی دارد مرا دق می‌دهد

تکـه یخی که عـاشـق ابــر عـذاب می‌شود

تکـه یخی که عـاشـق ابــر عـذاب می‌شود
سر قـــرار عــاشـقی همیـشـه آب می‌شود
به چشم فرش زیـر پـا، سقف کـه مبتلا شود
روز وصـالشان کسی خانه خـراب می‌شود


کاظم بهمنی

تکه یخی که عاشقِ ابرِ عذاب می‌شود

تکه یخی که عاشقِ ابرِ عذاب می‌شود

سرِ قرارِ عاشقی همیشه آب می‌شود

به چشم فرش زیر پا، سقف که مبتلا شود

روز وصالشان کسی خانه خراب می‌شود

کنار قله‌های غم نخوان برای سنگ‌ها

کوه که بغض می‌کند سنگ مذاب می‌شود

باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند

صبح به دیگ می‌رود، غنچه گلاب می‌شود

چه کرده‌ای تو با دلم که از تو پیش دیگران

گلایه هم که می‌کنم شعر حساب می‌شود ...

 

- -        کاظم بهمنی

آیا شود بهار که لبخندمان زند!؟

 آیا شود بهار که لبخندمان زند!؟

از ما گذشت‌، جانب فرزندمان زند...

آیا شود که بَرْش‌زن‌ِ پیر دوره‌گرد ،

مانند کاسه‌ های کهن بندمان زند،؟

ما شاخه‌های سرکش سیبیم‌، عین هم‌

یک باغبان بیاید و پیوندمان زند

مشت جهان و اهل جهان بازِ باز شد

دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند

نانی به آشکار به انبان ما نهد

زهری نهان به کاسه ی گُلقندمان زند

ما نشکنیم اگرچه دگرباره گردباد

بردارد و به کوه دماوندمان زند

رویین‌ تنیم‌، اگرچه تهمتن به مکر زال‌

تیر دو سر به ساحل هلمندمان زند

سر می دهیم زمزمه‌ های یگانه را

حتی اگر زمانه دهان‌ بندمان زند ... !

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی !

مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی

من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!

چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی!

دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را
قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را
منم آن شیخ سیه روز که در اخرعمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

از : کاظم بهمنی

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

کاظم_بهمنی