ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
سکوتی
پر از طنینِ صدایِ
او
بر جانم
مستولی گشت
سبز
آرام
فراتر از بودن
بی نبض
ژرفناک
و بی منتها!
فرشته سنگیان
خورشید
از آن بالا
ناگه
سَرَک کشید!
فصلِ فراق
تمام شد و
فصلِ وصال رسید!
شب را به روز رساند!
با نوری بی حساب دمید و
جشنِ وصال گرفت!
فرشته سنگیان
دیدن
یا
ندیدن؟!
دغدغه اینست!
آرزو
اینست:
دیدنت!
با همان چشمها
که دیده بودنت!
فرشته سنگیان
دیدارت
به طلوعِ خورشید
مانَد
زیبا
عظیم
باشکوه
نور اندر نور!
فرشته سنگیان
تشنه ی آن شربت گوارایم!
خسته،
از نفس افتاده،
از کویر و دشت و کوه گذشته ام،
دریاطلبانه در راهم!
فرشته سنگیان
همیشه
در خیال من
به لطافت گل ها
به سبزی درختان
به همین زیبایی
حضور داری!
فرشته سنگیان
گاه می پندارم
در دستانم
به اندازه تمام دشتهای دنیا
بذر عشق دارم که بپاشم
تا همه جا سبز شود...
فرشته سنگیان