یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم

گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم
اما دلم برای همان هیچ کس گرفت

#فاضل نظری

آدم خلیفه تنهای خدا روی زمین است

آدم خلیفه تنهای خدا روی زمین است
امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش
و آخرین سلاح او گریه است
فاضل نظری

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد


بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند
قطره‌ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازی‌ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن‌ها که خدا با من تنها دارد
فاضل نظری

تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت

تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت


هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت


موج راز سر به مُهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

چنان رسم زمان از یادها برده است نامم را

چنان رسم زمان از یادها برده است نامم را
که دیگر کوه هم پاسخ نمی گوید سلامم را

به خون غلتیده ام در زخم خنجرها و با یاران
وصیت کرده ام از هم نگیرند انتقامم را

قنوتم را کف دست شراب انگاشتند اما
من آن رندم که پنهان می کنم در خرقه جامم را

سر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریخت
نظرهای حلال و آرزوهای حرامم را

فراموشی حریری از غبار افکنده بر سنگی
از این پس می نوازد عطر تنهایی مشامم را

راه پیدا کردن گنج جهان جز رنج نیست

راه پیدا کردن گنج جهان جز رنج نیست
رنج آن را راست می گویند اما گنج نیست

گاه می افتد به خاک وگاه می غلتد به رود
هیچ رازی در فروافتادن نارنج نیست

گاه سربازی شجاعی، گاه شاهی نا امید
روز و شب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست


در کف بازار دنیا «عمر» خود را باختی
سکه ها را جمع کن! دعوای چار و پنج نیست

باید از بهتی که چشمم داشت قلبش می شکست
چشم پوشی کن که این آیینه حیرت سنج نیست
فاضل نظری

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی ، خدایا خاطر ما را ؟
نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش ، آهوهای صحرا را
... ////

فاضل نظری

با من که ..

با من که ..
بہ چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مـرا برده بــہ تاراج

فاضل_نظری