یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آمدم خوش آمدم من آمدم خوش آمدم

آمدم خوش آمدم من آمدم خوش آمدم
خوش به دنیا آمدم، شوری به شعرم می زدم

آمدم تا بر جهان، شعر و غزل ها بِسپُرم
نمره ی آن ها اگر شد بیست، اما صد منم

تا کتابی از بَرم، ده ها کتابش آورم
در ریاضت و ریاضی، من ز هر کس سر تَرم

واژه ها را موشکافانه تداعی می کنم
شد بهار و آمدم با فصل نو، عاشق تنم

چون زیادی از خودم تعریف کردم من کنون
شعر خود کم می کنم چون من سعید عالمم


سعید مصیبی

سَرِ زلف یار باشد همه عمر من به مستی

سَرِ زلف یار باشد همه عمر من به مستی
نزن آن دمی به مستی تو اگر خداپرستی

همه عمر عیش باشد که اگر خدا ببینی
و اگر خدا نبینی به همان برو که هستی

لبِ جامِ دردمندان همه از رُخِ علی بین
که اگر خدا نباشد بِه از آن رسی که خَستی


تو اگر خدا شناسی به خدا نگاه داری
و اگر خدا ندانی به خدا که زیردستی

همه عمر درگذاری و رَوی به زیر خاکی
که کجا به تو رساند همه مال و خودپرستی

به جمال دردمندان تو اگر نگاه باشد
به زَبونیش نیفتی همه از خدا نَرَستی

به خدا نمی رسی گر به علی دلت نباشد
به علی دلت که باشد همه قلّه ها فَرَستی

چه عجب که خوش نباشد سرِ مِی خمار و مستی
تو که قلب آشنا را به مجادله شکستی

چه شکایت از جمالت که نداشتم ولیکن
تو همه گناه من را به مُفارِقت بِشُستی

به سعید مر مصیب تو اگر نظر بداری
رخ تو منم بدانم که ردای من بِبَستی

سعید مصیبی

تو که به نگفتن عادت داری

تو که به نگفتن عادت داری
غمِ دلِ سینه، راحت داری

تبِ شبِ شعری، زیبا چون ماه
نه که به شکفتن، آفت داری

دلِ شبِ شیدا مهری بر دل
تو که به طربْ ره، غایت داری

تو که غمِ فرداها می خوری
همه به شکایتْ یادت داری

تو که غزلی سپید ساختی
ز چه تو سعیدا آیت داری؟

سعید مصیبی

چه خوش لحنی و بی رحمی و بر هر ستمی نردی

چه خوش لحنی و بی رحمی و بر هر ستمی نردی
و کج فهمی
تو غالبا مستی
و هم پستی
چه در هم آمیخته
رستی
تبی دارم ز کوی یار
شبی دارم همی بیمار
ز نیما جان گرفت شعرم
بسازم من جفای یار
چو لؤلؤ می درخشد ظلمت قلب ستم، دلدار
رها، آزاد و بی پروا
بگویم از جفاها از وفاها از صفاها
غزلواره سراییدم ز نو آرایی شب ها
دگر خون سپیدم جان ندارد بر سیاهی های کاغذها

سعید مصیبی

قدمی چند نمانده که به یلدا برسیم

یلدای منی جان منی چشمه صفا شد
غوغای منی عمر منی چلّه رها شد

یلدا شب اسرار درازی که مدید است
گیسوی پریشان رخ بیدار تو وا شد

آجیل و اناری که به شب خورده شود هم
شه نامه بخوان فال به حافظ که نوا شد

کوک است نوایت که بخوانی غزلم را
(گل در بر و می در کف و معشوق) روا شد
این شعر سعیدا که غزل خوان شما بود
تقدیم به هر مست شب چلّه شما شد

سعید مصیبی